رفتارهایی گاهی به صورت ناخوداگاه ازم سر می زنه که وقتی بهش فکر می کنم میبینم دقیقا شبیه رفتارهای پدرمه . همونقدر بد و آزاردهنده . همونقدر کمال گرا با خشونت و داد و صدا بلند کردن.با تهدید و دادن احساس گناه به بچه .گاهی اونقدر کلافه و بی صبرو حوصله میشم که برای کوچکترین چیزهایی با بهار دادو بیداد راه می اندازم .
یادمه بچه که بودم هرموقع بابام خونه میومد تو دلم میگفتم : اه باز اومد .
دلم میخواست نیاد . چون وقتی میومد زورگوییش شروع میشد .همیشه تو نقش یک رئیس ،فرمانده یا دانای مطلق می رفت و همه باید گوش به فرمانش می بودند . اگه حالش خوب بود همه باید حالشون خوب میبود و اگه حالش بد بود همه حالشون می بایست بد میشد .
حس می کنم تبدیل به همون موجود غیرقابل تحملی دارم میشم که مدت ها ازش فرار می کردم . باید یه پناهگاه پیدا کنم که توش حسابی گریه کنم .خیلی وقته نه نمازهام با کیفیت و خلوصه و نه خلوت خاصی دارم که بخوام با خودم و خدای خودم شریک شم . شب ها به قدر کافی فکرو خیال های مختلف به سرم هجوم میارند که نتونم چشم هام رو روی هم بگذارم .هزارجور هدف مختلف برای آینده م انتخاب کردم ولی توی همشون خودم تنهام .
بعضیا تو زندگیشون همیشه یکی رو دارند که هولشون بده . بعضیا هم باید از صفر تا صد خودشون رو خودشون بسازند .
من نمیدونم کدومم . من فقط خسته م . از دست خودم ..
بیزارم از خودم .نمیخوام مادر بدی برای این بچه باشم.
دلم میخواد بهش بال پرواز بدم . دلم میخواد باهاش بازی کنم . دلم میخواد هر روز با هم یه داستان جدید داشته باشیم .
اما چرا اینقدر خسته و بی حوصله م . چرا ....
این خستگیوبی خوصلگی تو همه مادرا هست.پاندمی شده اصن