انزلی ام .معمولا وقتی حالم خوبه پست نمیگذارم .اما امروز با این جراحت که اندازه ی کف دست روی پامه و شلواری که با قیچی مثل یک دایره بریدمش تا زخم هوا بخوره هم به روم می خندند . اگر دست خودم بود بیخیال و بی دغدغه خیابون هارو می گشتم . اما پام اجازه تحرک بیشتر نمیده . بهار وقتی مادرم رو میبینه به من محل نمیده .انگار من براش شخص دم دستی و معمولی ای هستم .مثل یک عروسکم که مجبوره هر روز ببینتش و وقتی موجود جدیدی میاد عروسک قبلی باید گوشه ای انداخته شه . و این مساله هم مثل تمام مسائل دیگه بهم ثابت میکنه که راست میگن آدم نباید جونش رو به بچه ش وصل کنه .
این مساله ناراحتم نمیکنه .فقط کمی...خیلی کم ..
نمیخوام حال خوبم تموم شه ..نمیخوام استراحتم تموم شه ..
هوا یکم سردو یکم آفتابیه ..اما روح داره ..رنگ داره ..
خوشحالم می کنه ..دیشب سی صفحه کتاب نصف کاره م رو خوندم ..
برم باقیش رو بخونم ..یا شاید هم نه ..شاید باید کتاب جدیدی باز کنم .
خوبم .امروز خوبم ..
همین تلنگر کوچک بین خوب و بد بودن احوالاتم باعث میشه بفهمم هیچ غم و شادی ای پایدار نیست ...پس بهتره هیچی رو تو زندگی جدی نگیرم
مادر پدرم رفتند . الف رفت .
سرم درد میکنه ..باید قرص بخورم ...نمیخورم ...به شدت نیاز به خواب دارم ..نمیتونم بخوابم ..غمگینم ...چرا اینقدر غمگینم ؟
حتی موقع ماهیانه م هم نیست . این بیشتر به قلبم آسیب وارد می کنه .چون تمامی حال بدی هام رو به تایم نزدیک شدن به اون ربط می دادم .اما حالا ..
دلم میخواد تو باغ نارنج مادربزرگم بودم و نارنج هاشو با اون چوب بزرگ از بالای درخت ها پایین بندازم .
دلم می خواد به حیاط بزرگ خونه قبلی ،نشستن کنار گل های رز و نسترن و بساط صبحانه ی روی میزچوبی برگردم .
دلم میخواد دوباره داستان بنویسم و یکی مثل اون روز در گذشته برام بلند شه و دست بزنه .
دلم می خواد ...
برف می بارید ...
حدود پنج دقیقه ..
دقیقا وقتی نگاهم به بارش برف خورد که نصف فسنجون داغ تو قابلمه روی پام ریخته بود .جیغ می کشیدم و دور خودم می گشتم .نمیدونستم به کی زنگ بزنم و چه کنم ...سراسیمه بودم و پام تاول های درشت زده بود .پماد سوختگی بهار رو روی پام زده بودم .همون لحظه ها بود که چشمم به پنجره خورد و دیدم برف می باره . برف ....
گریه نکردم ..حتی یک قطره اشک هم نریختم . زنگ زدم اورژانس ..
گفتند باید هرچه سریعتر برم کلینیک .حتی گفت برات آمبولانس می فرستم .گفتم نه ..خوبم.پماد سوختگی از سوزش کم کرده بود ..همچنان برف بود ..لباس بهار رو تنش کردم و بعد از زنگ زدن به آژانس رفتم مطب ..
تنها بودم ..الف تو راه بود ..اما اون لحظه تنها بودم .
وقتی داروهام رو گرفتم الف جلوی درب مطب بود .
پام می سوخت ...
بهار بغلم بود ..
برف قطع شده بود..
مادرشوهر منتظر بود که من از دستش ناراحت باشم و شروع کنم به دعوا .ولی من یکهو شروع کردم به عذرخواهی و گفتم من ناراحتم شما ناراحت شدید و الف هم دیشب اومد یچیزایی گفت .گفت با مامانم دعوام شده و ...
گفتم الف اون حرفایی که زد من میترسم شما فکر کنید من پرش کردم ولی نه واقعا اینطور نبود و من و الف هیچوقت در مورد مادر همدیگه به خودمون اجازه نمیدیم حرفی بزنیم (الکی) .و اینکه شما هم حرفی نزدید .
بعد هرچی من می گفتم دوباره همون حرف رو تکرار می کرد .مثل فیلم هندی اشک تمساح می ریخت و می گفت من اشتباه کردم زهرا ازت یسوال پرسیدم گفتم هانیه ناراحت شده ..پسرم من رو کشت ..من اشتباه کردم ..من ازت معذرت می خوام .
ببخشید ولی وقتی این رو می گفت حالم بد میشد .انگار هیچ منطقی حالیش نمیشد و اصلا حرفای دیگه من رو نمیشنید و گیر داده بود روی اون ترومای پوچ ذهنیش تا رو همون مانور بده .انگار اینکه اینجوری فکر کنه و به خودش حق بده حالش رو بهتر می کرد . خیلی سعی کردم حالش رو بهتر کنم . حتی گفتم ببخشید اگه ناراحت شدید کاش روتون رو می بوسیدم بغلتون می کردم . حتی گفتم الف چند روز هست عصبانیه ریزه گیری می کنه نمیدونم سرکارش چه مشکلی پیش اومده شما به دل نگیرید جوگیر بود یچیزی گفت . اما این جمله که من معذرت می خوام این سوالو ازت پرسیدم شد لق لقه ی زبونش و من مثل آب در هاون کوبیدن عمل کردم ..
الانم مطمئنم هرجا میشناسه پشت سر من حرف خواهد زد ...
ولی واقعا کشش ندارم دیگه . از خودم حالم بهم میخوره ..