دم دمای صبح خواب دیدم آبان ماهی دنیا اومده .
از همون بدو تولد که تو بغلم گرفتمش حس کردم واقعا چیزی هست
که مال خودمه مسئولیتش با منه،مراقبتش با منه،نگرانیش با منه .تو همون بدو طفولیتش بهش گفتم از فلان ارتفاع رد شو و دست خودم رو نگه داشته بودم تا اگه افتاد بگیرمش . بهش این اطمینان رو دادم که قشنگ مراقبشم .(الان دارم با خودم فکر میکنم این چه کار و ایده ی احمقانه ای بود)
یهو بعد از اینکه از اونجا رد شد سر از بغلم و بعد سر از تخت دراورد.
خون بندناف افتاده ش تخت رو کمی کثیف کرده بود و ترسیده بودم که این خون چیه .بعد یهو مادرم اومد و دیدم موهاش رو از ته تراشیده و میخواد از آبان ماهی مراقبت کنه .بهش گفتم الف کجاست؟ گفت یادت نیست؟تو با الف دعوا کردی و الف از خونه بیرون زده .برگشتم و تو ذهنم کنکاش کردم و یاد تماس تلفنیم با الف افتادم .یک مشاجره ی کوتاه .
با خودم گفتم الف هیچ وقت برا همچین چیزی تنهام نمیذاره .به شدت ناراحت بودم .یکهو زنگ بیدار باش الف زد و از خواب پریدم
دهم اردیبهشت نوبت غربالگری دارم .
باید برم ببینم بچه از لحاظ کروموزومی ؛سندروم داون و..چطور هست .
سالمه ان شاا یا نه . دیروز غروب با الف دست تو دست رفتیم برای نوبت
تو همین شهر خودشون اما بعدش دلهره گرفت و گفت نمیتونم به اینا اعتماد کنم و بیا بریم رشت . منم بعد یکم مکث گفتم بریم .
خلاصه رفتیم رشت نوبت گرفتیم و بعدش بهش پیشنهاد دادم بریم سینما بیست و دو بهمن رشت . ظاهرا ساعدسهیلی و حمید جدیدی هم اومده بودند .وقتی رسیدیم کلی آدم بیرونِ درِ سینما ایستاده بودند و جیغ و هورا می کشیدند . من و الف هاج و واج مونده بودیم که یهو دیدیم ساعد سهیلی و جدیدی از طبقه ی بالای سینما دارند برا مردم دست تکون میدن و عکس میگیرن . حالا دخترا جوگیر شده بودند و جیغ و ساعد ساعد می کردند .پسرا هم بدتر .نصفشون هم از این تینیجرای دهه هشتاد بودند .
نصف دیگه ی ملت هم از جلوی پارک دست تکون می دادند و جیغ می زدند .
خداییش اینجا به این نتیجه رسیدم چرا همه دوست دارند بازیگر یا خواننده شن . بگذریم .ما افتاده بودیم تو بالکن و یسری ها هم تو نوبت بودند تا با اینا عکس بگیرند . ما نموندیم و رفتیم نشستیم . بعد اینا (سهیلی و جدیدی) بعد نیم ساعت معطلی اومدند جلوی صحنه تا حرف بزنند دوباره ده پونزده نفر از همین تینجرا اومدند و ایستادند جلوی ستون بالکن(ما تو بالکن بودیم و جدیدی اینا طبقه پایین بودند) و دید بقیه رو گرفتند .همه ی اونایی که نشسته بودند کلی اعتراض کردند .اما اونا به رو نیاوردند و فقط دو سه نفریشون نشستند .
فیلمشم بعد از اینکه شروع شد تا ساعت نزدیک دوازده طول کشید و من نمازم قضا شد و با عذاب وجدان برگشتم خونه.
پ_ن : فیلمش در مورد ریگی بود و اطلاعاتی های ایران که میخواست بگه چقدر نیروهای اطلاعاتی قوی ای داریم:)))
حال جسمیم زیاد خوب نیست .دلم درد میکنه و سنگین شده
البته دردش قابل تحمله .دلشوره ولم نمیکنه .دوست دارم با دوست
دوازده ساله ی قبلیم که مدت هاست باهاش قطع ارتباط کردم روی
ماسه های کنار دریا بنشینیم و بدون دلخوری حرف بزنیم .
دلم میخواد برگردم به گذشته و اون روزی که با میم کلاس تقویتی رو پیچوندیم و سر از هوای بهاری بلوار دراوردیم .
دوست دارم تو اون زمستونی باشم که باقلی پخته ی داغ خوردم یا
اون روزی که با الف تو منطقه آزاد جلوی یک کشتی تفریحی ایستاده بودیم
و نزدیک بود بارون بباره .
دلم میخواد امتحان پایان ترم کلاس سومم باشه . ریاضیمو خوب داده باشم و برای خودم نوشمک بخرم . بعد تو حیاط خونه قبلیمون به گل های رز صورتی و نسترن های قرمز آتیشی نگاه کنم و پشت میزچوبی صبحانه تو حاشیه حیاط بنشینم.
دلم میخواد مادربزرگم زنده بود دست میگذاشت به شکمم ،بهم
می گفت چیزی نیست دختر جان سردی گرفتی . همینجا پیش من بخواب .
بعد لچکش رو دور شکمم میبست و پتوی پلنگی قهوه ای رو روم مینداخت و برام دعا می کرد .
دلم تنگ شده . برای همه چیز و همه کس . برای کودکی هام و خاطره های
خوبم برای هرچیزی که قبلا بی نهایت خوشحالم می کرد و حاالا فقط
لبخند رو لبم مینشونه .
ای کاش از آن همه آسمان
تنها پرنده ای بودم،
خانه زاد ِ خاطره ای پنهان،
که از هجرانی
جفت خویش می گریست.
سید علی صالحی
دیشب به الف گفتم از زندگی متنفرم .
گفت چرا و دوباره این حرفم رو خیلی آروم تر تکرار کردم .
بعدظهر هم به مادرم گفته بودم .
الف فکر کرد که دیگه نباید پیگیر حرفم باشه .
و فکرش درست بود . فقط احتیاج داشتم این جمله رو به کسی بگم
تا حالم خوب شه و بعدش خوابیدم .
صبح که بلند شدم حس کردم دوست دارم فعالیت کنم ،بدوام ،غذا
بخورم و زندگی رو دوست داشته باشم .
گاهی فکر می کنم وقتی با خدا حرف می زنم هم همینطوره .
اون میدونه ممکنه بعدش نظرم عوض شه و اگه بخوام خوش بینانه
فکر کنم شاید برای همینه که تو رسیدن به یسری از خواسته هام
کلی تعلل میکنه .