بابام این سری که رفته بودیم انزلی من رو فرستاد اتاق داداشم تا باهاش حرف بزنم . گفت می خوام این مغازه کنار خونه رو بدم تا باهاش دستگاه فتوکپی راه بندازه و کار کنه و بارها بهش گفتم و برو باهاش حرف بزن و فلان و بهمان . هیچی به ما نمیگه و این حرفا..چقدر میخواد بیکار بمونه و پشت لپ تاپش بازی کنه .
داداشم اون شب تو اتاق به قدری بد پدرم رو گفت و به قدری با نفرت تمام ازش حرف زد که نزدیک بود گریه م بگیره . من حق دادم تا جایی بهش اما نه به اون اندازه ای که اون می گفت .حرف های خیلی بدی زد درباره ش .دروغ چرا دلم شکست ..
طوری حرف هاش پر از نفرت بود و مادر و پدرم رو مسبب تمامی مشکلاتش می دونست که حس کردم همین الان اگه زبونم لال اونا از دنیا برن ذره ای ناراحت نمیشه هیچ خوشحالم میشه .آخرشم بخاطر اینکه دهن من رو ببنده گفت تو فکر می کنی هیستوری خودت خیلی پاکه همین الان از خونه بری بیرون کلی پشت سرت حرف می زنه .
بعدم گفت من میخوام برم خارج از کشور و میدونم اگه اینجا مغازه بزنم این دائم میاد دخالت می کنه و دستور میده ومیره رو اعصاب من و میخواد منو اینجا بند کنه و من اینجا نمیمونم و ..
گفتم تو پول داری مگه که میخوای بری خارج؟
برو اول کار کن پول جمع کن بعد برو .
ظاهرا این حرفم توجیهش نکرد . دوباره بهانه آورد که ورژن لپ تاپم برای برنامه نویسی میزان نیست و...لپ تاپ جدید میخوام تا برم تمرین کنم و آی استخدام شرکت هارو میزنه اونجا استخدام می کنند برنامه نویسارو و...
من تمام شب بیدار بودم .
تمام صبح سردرد داشتم از شنیدن اون حجم از نفرت .
داداش من هرچی اونا می گن گوش میکنه و انجام میده و حتی یکبارم جواب بابام رو نداده . وقتی درونش رو برام ریخت تو دایره کلا جا خوردم .
صبح به مادرم گفتم این چون کمرش رو عمل کرده بدجور افسرده شده زیاد بهش کار فنی ندین و سربه سرش نگذارین .حال بدی داره .
بهش گفتم این شمارو دشمن خونی خودش میبینه و حتما ببرینش پیش روانشناس چون خیلی افسرده شده .مادرم گفت من همه اینارو می دونم و صدبار به بابات گفتم هی با جوونی های خودش مقایسه نکنه و اما..
همون لحظه بابام داخل اومد . به مامانم گفتم به بابام چیزی نگه فقط بگه زهرا به نتیجه نرسید . برای مامانم آدرس و شماره یکی از روانشناس های انزلی رو از یکی از دوست هام گرفتم .
فقط دعا می کنم مادرم اونجا بره ..تا کمی آگاه شه در مورد برادرم.چون چیزی که من دیدم و شنیدم یک انسان سالم نبود . یک موجود مریض زخم خورده بود ...
هنوز تمام تنم درد می کنه وقتی اون حرف هارو ازش شنیدم .کاش بابام میدونست چه بلایی سرخانوادش آورده.
سلام
الان حال برادرت چطوره
در موردش در پست های آینده بنویس
بعد از اون حرف های طولانی
الان چگونه است
چون انسان بعد از فوران احساس های بد
کلا عوض میشن
تغییری نکرده گلم . اما به نکته جالبی اشاره کردی
ایشالا برن پیش مشاور، مشکلشون حل بشه.
خدا کمک کنه جوونیش رو هدر نکنه
کاش که بره
سلام زهرا جان.حق میدم ناراحت بشی.بابات نمیدونسته با جوان خود باید همانند یه انسان بالغ باید رفتار کنه و به او استقلال دهد.حق را به برادرت بده که بگه چشم ولی نظر دیگری داشته باشه.مادر معلم ازش انتظار میره بچه اش را درک کنه و پدرتان را راضی کنه با او دوست و رفیق باشه.
رضوان جان ممنون که همون موقع که به حرفات نیاز دارم پیدات میشه