گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

بهار

بچه از سه روز پیش بخاطر زردی بالا بستری شده بود .

چشماش زرد بود . امروز تحویلش گرفتم . سفید شده بود .

طفلک من اینقدر ازش آزمایش زردی گرفتند و سوزن رفت تو جونش 

که دلم درد اومد . دو روز دیگه هم آزمایش داره .

خدایا کاش زردیش تموم شه .

خدایا چقدر مریضی سخته ... چقدر جون آدم درد میاد که بچه ش 

چیزیش بشه ...

تمام تنم ..تک تک سلول هام ... 

چقدر دردم گرفت ..

خدایا هیچ بچه ای مریض نشه ...

من نیستم

چه حس گندی دارم . از وقتی بچه دار شدم دائم دلهره و بی خوابی دارم .

روابطم با الف فرق کرده . هر دو تمام فکر و ذکرمون سلامتی بچه ست . 

خواب و آرامشمون مختل شده .

به هزارتا چیز هم زمان فکر می کنم .

غذا خوردنش

زردیش

سرد یا گرم بودنش

دستشویی کردنش

روابطم با الف 

روابطم با مادر الف 

روابطم با جاریم 

روابطم با خانواده خودم و احساس دِین و شرمندگی به مادرم (به خصوص 

اون روزی که زمین افتاد و من پرسیدم بچه دستت بود ؟)

احساس ترس

احساس دور بودن از خدا

ترس از آینده خودم و بچه

ترس از سلامتیم

ترس از (از پس بچه برنیومدن)

و در نهایت دوست دارم برم تو یه غار بزرگ و قایم شم تا هیچکی پیدام نکنه هیچکی

لرزش

تو اتاق خواهرم هستم .

اتاقی که روزهای بلوغ ما رو از هم جدا کرد .

اتاقی که اون رو به تنهاترین و گوشه گیرترین فرد تو خانواده تبدیل کرد .

رو تختش دراز کشیدم و به بهار که با دست و پای کبود طبقه پایین دراز کشیده فکر می کنم . دل دل نمی کنم که به مادرم زنگ بزنم و بگم بچه رواز  روی مبل برداره و زمین بخوابونه . 

قلبم آروم نیست . بدجور به الف نیاز دارم . به حمایتش ..به آغوشش به 

حرف هاش . 

پنج روزگی

من و پدرت تمام دیشب رو بیدار موندیم .

تو گریه می کردی،نفخ داشتی،گرسنه میشدی،دستشویی می کردی .

اونقدر شیطنت کردی که ما چشم روی هم نگذاشتیم .

نگران زردیت شدم .نگران دستشویی نکردنت ،نگران چشم هات وقتی

با گریه نگاهم میکردی و من نمیدونستم چیکار کنم .

احساس میکردم احمقم . یک احمق ناتوان که نمیتونه هیچ کاری برات 

انجام بده.نمیدونم حال الانم نتیجه ی بی خوابی دیشبه یا نتیجه آزمایش های امروزت که تمام جونت رو کبود کردند  .

با تو گریه کردم .شاید حتی از تو بیشتر .همه نگاهم میکردند اما برام 

مهم نبود . قلبم داشت منفجر میشد . دائم نگاهت تو ذهنم میومد .

دائم وقت هایی که تو اوج گریه با مهربونی صدات میکردم و تو یکهو 

آروم میشدی . اینجا نشستم و با گریه می نویسم .

دلم نمیخواد مادر ضعیفی برات باشم ولی هستم .عزیز من خیلی ضعیفم .

متاسفم ...ذره ای توان شنیدن گریه هات رو ندارم


یادت بمونه

تو راه بیمارستانم .

چند دقیقه پیش زنگ زدند گفتند بچه ترخیص میشه .

هیجان زده احساساتی و و پر از اضطرابم .