بچه از سه روز پیش بخاطر زردی بالا بستری شده بود .
چشماش زرد بود . امروز تحویلش گرفتم . سفید شده بود .
طفلک من اینقدر ازش آزمایش زردی گرفتند و سوزن رفت تو جونش
که دلم درد اومد . دو روز دیگه هم آزمایش داره .
خدایا کاش زردیش تموم شه .
خدایا چقدر مریضی سخته ... چقدر جون آدم درد میاد که بچه ش
چیزیش بشه ...
تمام تنم ..تک تک سلول هام ...
چقدر دردم گرفت ..
خدایا هیچ بچه ای مریض نشه ...
چه حس گندی دارم . از وقتی بچه دار شدم دائم دلهره و بی خوابی دارم .
روابطم با الف فرق کرده . هر دو تمام فکر و ذکرمون سلامتی بچه ست .
خواب و آرامشمون مختل شده .
به هزارتا چیز هم زمان فکر می کنم .
غذا خوردنش
زردیش
سرد یا گرم بودنش
دستشویی کردنش
روابطم با الف
روابطم با مادر الف
روابطم با جاریم
روابطم با خانواده خودم و احساس دِین و شرمندگی به مادرم (به خصوص
اون روزی که زمین افتاد و من پرسیدم بچه دستت بود ؟)
احساس ترس
احساس دور بودن از خدا
ترس از آینده خودم و بچه
ترس از سلامتیم
ترس از (از پس بچه برنیومدن)
و در نهایت دوست دارم برم تو یه غار بزرگ و قایم شم تا هیچکی پیدام نکنه هیچکی
تو اتاق خواهرم هستم .
اتاقی که روزهای بلوغ ما رو از هم جدا کرد .
اتاقی که اون رو به تنهاترین و گوشه گیرترین فرد تو خانواده تبدیل کرد .
رو تختش دراز کشیدم و به بهار که با دست و پای کبود طبقه پایین دراز کشیده فکر می کنم . دل دل نمی کنم که به مادرم زنگ بزنم و بگم بچه رواز روی مبل برداره و زمین بخوابونه .
قلبم آروم نیست . بدجور به الف نیاز دارم . به حمایتش ..به آغوشش به
حرف هاش .
من و پدرت تمام دیشب رو بیدار موندیم .
تو گریه می کردی،نفخ داشتی،گرسنه میشدی،دستشویی می کردی .
اونقدر شیطنت کردی که ما چشم روی هم نگذاشتیم .
نگران زردیت شدم .نگران دستشویی نکردنت ،نگران چشم هات وقتی
با گریه نگاهم میکردی و من نمیدونستم چیکار کنم .
احساس میکردم احمقم . یک احمق ناتوان که نمیتونه هیچ کاری برات
انجام بده.نمیدونم حال الانم نتیجه ی بی خوابی دیشبه یا نتیجه آزمایش های امروزت که تمام جونت رو کبود کردند .
با تو گریه کردم .شاید حتی از تو بیشتر .همه نگاهم میکردند اما برام
مهم نبود . قلبم داشت منفجر میشد . دائم نگاهت تو ذهنم میومد .
دائم وقت هایی که تو اوج گریه با مهربونی صدات میکردم و تو یکهو
آروم میشدی . اینجا نشستم و با گریه می نویسم .
دلم نمیخواد مادر ضعیفی برات باشم ولی هستم .عزیز من خیلی ضعیفم .
متاسفم ...ذره ای توان شنیدن گریه هات رو ندارم
تو راه بیمارستانم .
چند دقیقه پیش زنگ زدند گفتند بچه ترخیص میشه .
هیجان زده احساساتی و و پر از اضطرابم .