گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

تکرار

امروز ساعت دو جاریم  بچه ش رو گشنه و تشنه گذاشت خونه ما . مثل سری پیش ناهار به بچه نداده بود . منم قورمه سبزی ای که از دیروز درست کرده بودم و به اندازه دو نفر تخمین می زدم جلوی بچه ش گذاشتم و خودم غذا نخوردم تا غذا کم نیاد .

_بچه جاریم به الف زنگ زد گفت عمو میخوام بیام اونجا و الف گفت بیا .

_یک دعوای مفصل با الف گرفتم . گفت بهت حق می دم .بعد هم گفت بچه رو میگذارم خونه مامانم .


ساعت شش غروب .

_جاری زنگ زد به گوشیم گفت بچه اذیت نمیکنه ؟ گفتم نه ولی ما دوساعت دیگه می خوایم بریم بیرون . اشکال داره بچه رو بذارم پیش مامان ؟

گفت : من الان میخوام برم دنبال مامان باهاش برم خرید بچه رو بگو لباسش رو بپوشه بیاد .

الف میگفت پایین درب موقع خداحافظی گفته : ببخشید من به شوهرم گفتم اینا بچه کوچیک دارند هی مزاحم نشیم . اون میگفت(باباش_منظور برادرالف) من نمیتونم بچه رو نگه دارم بفرستش پیش عموش .

_مادرشوهر ظاهرا جوابشون کرده .(برای نگهداری بچه)

_مادرشوهر و جاری فکر می کنند من یک آدم ساده و خر هستم . خودشون می رن بیرون خرید من بمونم بچه شون رو نگه دارم !!! عجب آدم هایی . 

_خدا شاهده من بچه هارو دوست دارم . همین امروز باهاش کیک درست کردم . کارهایی رو اجازه دادم انجام بده که مادرش اجازه نمی داد . اما من اصلا رو مود نبودم امروز . دلم آرامش می خواست .

یعنی الف پَرهاش ریخت وقتی دید اینقدر عصبانی شدم .بهش گفتم جاری یک بار زنگ نزده تشکر کنه بگه زهراجان مرسی بچه م رو نگه داشتی . به جاش تا جایی که تونسته توی هر موقعیتی پشتم بدگویی کرده .بعد من باید با چه دلخوشی ای اینکارو براش بکنم ؟

برای کسی که به من احترام نمیگذاره و قدردانم نیست چرا باید کاری کنم .

_طی تصمیماتی که با الف ریختیم قرار شد اگر بچه زنگ زد به الف (هرر روزی) الف بگه ما میخوایم بیرون بریم . بعد به من زنگ بزنه اگه من روی مود و اعصاب بچه داری بودم و برنامه ای نداشتم زنگ می زنم به جاری میگم بیا ،من برنامه م رو کنسل کردم بخاطر شما . اینجوری یک منتی هم سرشون می گذارم .اگه نبودم هم که هیچی

_نتیجه گیری : با آدم قدرنشناس باید با سیاست رفتار کرد 

جالب بود

بهارو آوردم آرایشگاه موهاش رو کوتاه کنم. آرایشگر رفته تو اتاق نشسته گیتار می زنه .

_الله اکبر

زن عمو

ظهر

سلام زن عمو خوبی؟

_سلام گومبول ،خوبی قشنگم ؟ جونم؟

مامانم میخواد بره مغازه ،میشه من بیام خونتون ؟

_آره عزیزم ،چرا نشه قشنگم ..منتظرتم ..


غروب 

عزیزم بالشت رو رو سرم نزن

عزیزم سوار روئروئک بهار نشو ،شاید بخوایم بدیم به خواهرت

عزیزم اسپری آب رو به صورتم نپاش

عزیزم بهار رو اونطوری بغل نکن

عزیزم بالای مبل نشین میوفتی 


پاسی از شب :

زن عمو کی سوخاری میخری؟

زن عمو بیا بازی کنیم

زن عمو از دست بهار ناراحتم هرچی دستم میگیرم میخواد ازم بگیره

زن عمو حوصلم سرفته 


زن عمو زن عمو زن عمو زن عمو زن عمو زن عمو زن عمو زن عمو زن عمو زن عمو زن عمو زن عمو ..........


_بنده خدا من دیشب تا صبح بخاطر یک اتفاق چشم رو هم نذاشتم . دو ساعت خوابیدم تهش . پنج صبح تا حالا هم بیدارم . تو نمیگی من بچه م رو سه ساعت، چهار ساعت بگذارم بعد بردارمش . آخه سه و نیم ظهر تا یازده شب بچه ت رو گذاشتی اینجا‌. به خدا من دوستش دارم ولی منم صبری دارم ،حدی دارم ..چقدر تحمل کنم ... خسته میشم

تازه با بهار هم فقط دقیقه اول بازی می کرد بعدش فقط دعوا .

بهارهم جیغ می زد ...

یه تایمی بهش گفتم : من که بچه بودم خونه ی عموم که می رفتم دلم برای مامانم یه کوچولو تنگ میشد . تو چی ؟دلت تنگ شده؟

_ابروهاشو به علامت نه برد بالا .

حالا شب موقع خداحافظی میگه : فردا هم شاید اومدم پیشت زن عمو 

واقعا نتونستم نخندم ...


یک و نیم سالگی

می نویسم چون روزی خاطره میشه .

_ذوق کردن ها ،چرخش دایره ای شکل ،باز کردن دست های کوچیکت یکطور قشنگ ..مثل وقتی که رو جدول خیابون راه میری و میخوای نیوفتی اما نه اونقدر جدی یکطور لطیف با شادی کودکانه و ریتم خاص که فقط منحصر به خودته بعد خم شدن گردن و لبخندت و معمولا لپ های پُرِت که مشغول خوردن هستی . 

_موهای دم اسبیت و انگشت اشاره ت که همیشه حتی برای روشن کردن پریز برق اول از اون استفاده می کنی و بیشتر اوقات زخم و زیلی میشه 

_بوسیدن هات 

_مدادرنگی که برام میاری تا نقاشی بکشم . 

_کتاب می می نی 

_پایین سینی غذات روی فرش که همیشه خدا پلو و چیزهای دیگه می ریزه

_ به بیسکوئیت میگی : بیجی

_به برگ میگی : بَگ

_اسمت رو می گی : بَ آ

_به گل میگی : دُل

به بابات می گی. : باباجی

به سلام میگی : اَ

عاشق بیرونی . کشته مردشی ..همش دوست داری بری بیرون .

_نگاه کنجکاوت به هر وسیله جدید 

حس قشنگی که دارم وقتی گاهی موقع خواب نگاهت می کنم .

_بماند به یادگار

داستان راستان

عجب داستانی .

چندی پیش بهار رو بردم برای آزمایش یکسالگی(بهار الان یک سال و نیمه ش هست و من خیلی دیر بردمش) . بهار زار زار گریه و جیغ می زد و منم همه تنم عرق کرده بود . رگش هم پیدا نمیشد . خلاصه چقدر بدبختی کشیدم بماند .جواب آزمایش رو امروز نشونِ دکترش دادیم .گفت آزمایش قروقاطیه . دوباره ببریدش آزمایش. گفت ببریمش آزمایشگاه رازی . آزمایش ادرار و مدفوع و تیروئید و فلان و بهمان هم نوشت . الان من موندم چه کنم واقعا . گفت هموگلوبینش پایینه ولی آهنش خوبه . ما یه دوره مریض شده بودیم بهار هم گرفته بود. یک هفته بعد که بچه خوب شد بردیمش آزمایش . ممکنه برای اون هموگلوبینش پایین باشه .

حقیقتش اصلا دلم نمیخواد دوباره اونهمه سختی به خودم و به بچه بدم . رشت‌ بخوام برم دهنم سرویسه . با اون ترافیک و این هوای داغ و ..عجب داستانی شد