تو مطب اعصاب نداشتم .یه دختر بچه خیلی خوشگل با مادرش اومد تو .خیلی آروم و خوش اخلاق بود . از بین اونهمه آدم منو نگاه کرد وبهم لبخند زد .منم بهش لبخند زدم و اونورو نگاه کردم .دوباره سرم رو برگردوندم و دیدم با لبخند همچنان داره نگاهم میکنه .دلم یکهو دختر خودمو خواست .حسودیم شد و دوست داشتم زودتر داشته باشمش ....
لحظات طاقت فرسایی داشتم .
مادرم بارها بهم گفته قوی باش و من توانش رو نداشتم .
بعد از کمی نشستن به منشی گفتم بیرون میشینم و تنگی نفس دارم .
الف که زنگ زد یکهو قلبم پاره شد و زدم زیر گریه تا قبل از اون هی اشک
تا سر چشم هام میومد .از شونها و دست هام جمع میشد و باز برمیگشت
پایین .بعد از یک ساعت و خورده ای نوبت من شد .
دکتر با خوشرویی فشارم رو گرفت و جواب آزمایش هام رو گفت نرماله و
جای نگرانی نیست .گفت خوبه که سرچ میکنی و بعد میای میپرسی .
بهم گفت واریس گرفتم .
و گفت که قرص آهن رو دوبار در روز بخورم .
بعدشم مادرشوهرم زنگ زد و گفت نگرانم بوده .دروغ چرا من خوشحال
شدم یکی یاد منه .ولی بعد که فهمیدم ت ر ز حرف های منو گفته به جاریم و جاریم هم حاملگی خودش رو با من مقایسه کرده و شرایط خودش رو گفته و یجوری برخورد کرده انگار من ناز میکنم یا چی اعصابم خراب شد . فقط همینو کم داشتم . بیشترم از این ناراحت شدم که چرا اون اصلا باید بیاد در مورد من اظهارنظر کنه .دیگه به مادرشوهرم چیزی درباره شرایطم نمیگم .
خیلی سخته مطب دکتر یا سونوگرافی تنهایی بیای .
اونقدر سخته که نمیتونم بر اضطرابم غلبه کنم .شونه ها ،گردنم و تمام قلبم می لرزه و درد میکنه .می خوام گریه کنم .
آبان ماهی بیداره .
مامان الف هنوز امیدواره که بچه پسر باشه.
دلیلش هم اینه که چون الف فرزند اول خانواده ست باید پسر میشد .
اگر اون روز که خونشون رفته بودم بین حرف هاش نمیگفت که تقصیر تو
نیست و جنسیت از مردِ و این داستانا کل مسیر رو دهن الف رو سرویس میکردم .چون هربار که پیش میاد از علاقه ش نسبت به این میگه که دوست داشته بچه پسر میشده من حرص میخوردم و خودخوری می کردم .
جدیدا سعی میکنم اگر از حرفی ناراحت شدم به الف نگم .چون جز ناراحتی اون چیز دیگری برام به ارمغان نمیاره .ولی اگه به تهش رسیدم میگم چون منم تا یک اندازه ای ظرفیت دارم .
اینکه بچه ی بعدیم پسر بشه یا دختر چیزی نیست که الان تو این دهه که توش زندگی میکنیم مهم باشه .مهم خواست خداست .
من واقعا به این چیزا اهمیت نمیدم و وقتی میبینم یکی اهمیت میده ....
بگذریم .
پ_ن : گاهی خیلی ابلهانه فکر میکنم من مقصرم یا من اشتباهی کردم که نتونستم به خواست و میل دیگری بچه دنیا بیارم .
پ_ن : آبان ماهی جان حالا همگی تو رو دوست داریم .شاید بعدها وقتی پیرزن شدم این وب رو نشونت دادم .لطفا سرخورده نشو .
باور کن چند روز بعد از اینکه جنسیتت رو تو ذهنم تحلیل کردم حس کردم تو بهترین انتخاب خداوند برای من و پدرتی دخترم ♡
کم بودن پلاکت های خونی ،زیاد شدن حجم مایع آمینیوتیک(مایعی که اطراف جنین هست) ،گرفتگی کتف چپ و پای چپ و کبودی پشت هردوپا به صورت یه خط باریک که البته الف معتقد هست که سایه ست ولی من بهش می گم قبلا اینطور نبود و تازه ایجاد شده .
سستی شانه ها و دست ها و احساس سنگینی و درد خفیف توی یکایک اعضای بدنم به خصوص وقت هایی که نشستم یا ناراحتم یا پشت هم حرف می زنم .تنگی نفس به همراه تپش قلب موقع گرما یا وقتی از چیزی ناراحتم (که زیاد هم اتفاق میوفته)یا وقت هایی که چیزی خوردم و دراز کشیده م .
همه این اتفاق ها بعد از این چندماه دارند تو این سه ماه سوم بارداری پر رنگ تر و پر رنگ تر میشند .(هفت ماهگی تو ومن) خودش رو بیشتر از همیشه نشون میده و دروغ چرا گاهی با لگدهات ذوق می کنم وگاهی اونقدر فکرم درگیر چیزهای دیگه است (مثل سلامتی تو) که کلا یادم میره تو بهم ضربه می زنی .
این روزها به شدت حس میکنم که نگاه خدا روم هست و هر روز یک نشانه ی جدید میگیرم .نمیدونم شاید بخاطر این هست که من حاملِ یک انسان بی گناه ضعیفم .
فکر میکنم تو فرصتی هستی که بتونم گناه ها و دردهایی که خواسته و ناخواسته به دیگران تحمیل کردم جبران کنم .امروز میرم دکتر .
دوست دارم از دکتر بشنوم که شانس سلامتی تو بالاست .
نمیخوام به چیزهای بد فکر کنم و غصه بخورم .تمام این هفته بعد از دیدن جواب آزمایش پر از عذاب بودم .