اینجا همش بارونه .
کلا تو نهاد ما نوشته آدم های بارانی .اکثر اوقات هرجا می ریم بارونه .
یادمه قزوین رفته بودیم ،بارون بارید(تابستون)
مشهد رفتیم ،برف و بارون قاطی بارید (این البته آذرماه بود)
اصفهانم اونجوری .. هوا بارونی .همه می گفتند چه شانسی دارید .
اینجاهم هوا بارونیه . کف پاهامون سرده .. دو دلم شوفاژ رو روشن کنم یا نه ..بهار همچنان کمی مریضه .گلوی من بهتر شده .
دلم می خواد جدا اون چیزی که براش ساخته شدم پیدا کنم و برم سمتش. یه زمانی داستان کوتاه می نوشتم ..نمی دونم اونو دنبال کنم ، کتاب هایی که خریدم رو بخونم یا اصلا برم سمت همین آزمون های آموزگاری آموزش پرورش . حقیقتا فقط ذهن درگیری دارم .
اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم .
انتهای آمال و آرزوهام پول دراوردنه . فکر می کنم فقط اینجوری عمرم تلف نمیشه .
بابا بعد از جریان اون دعوایی که پیش اومد .( همونی که گفتم پایین راه پله ایستاد و گل بارونم کرد با حرف هاش و من گوش هام رو گرفته بودم)انگار حس عذاب وجدان گرفت . شاید هم از تاثیرات حرف های مادرم بود . هفته ی بعد خودشون اومدند خونمون .طبق معمول بدون اینکه ازشون چیزی بخوام تا میان خونمون آستین بالا می زنند و میرند آشپزخونه و شروع به تمیز کاری میکنند . بابا کار غذا و تعمیرات و مامان هم تمیزکاری . با این حال از دلم پاک نشد حرفی که از محمدرضا شنیده بودم .(دقیقا این جمله که بهم گفته بود : من فکر میکردم دیگه خودت فهمیدی که زیاد دوست نداره اینجا باشی) . اون روز خیلی شکستم . خیلی خجالت کشیدم . دو سه نفر از دوستام که من رو تا حدی میشناسند وب رو میخوندند . به قدری حس کردم بی ارزش شدم که وب رو بستم . حالا هم وقت های pms، یا نصف شب هایی که خوابم نمیبره این چیزها توی ذهنم مرور میشه . حتی رفتم مشاور آنلاین گرفتم و براش نوشتم که بابام این رو گفته . گفت برو با بابات صحبت کن .
بعد هم پولش رو گرفت و صفحه چت رو بست . مرسی واقعا خیلی کمکم کرد :/. بگذریم .
شدت بعضی اتفاق ها خیلی زیاده . تا بیام شیشه خورده هام رو جمع کنم و دوباره با چسب به هم دیگه بچسبونم زمان می بره . دلم میخواست به مادرم میگفتم که داداشم چقدر از بابام متنفره . حتی به زدنش فکر میکنه . چون مامانم هنوز نمیدونه با سکوت مطلقش و تایید های همیشگی بابام چه بلایی سر ماها آورده .
داداشم تبدیل به یک شخص کاملا منفعل شده .
خواهرم هم شب ها بیداره . روزها خوابه ..همیشه تو اتاق دربسته میمونه .منم همیشه با زخم گوشه ی انگشت شصتم و گاز گرفتن لب های وامونده و رنگ پریده م می گذرونم .بعد از اون روز خیلی وقت ها زنگ می زنند هی میگن بیا اینجا .یا وقتی اونجا هستم میگن بمون شب رو .وقتی میگم نه ناراحت میشن . مادرم خیلی واکنش نشون میده ..بابام کمتر ..ولی من دیگه نمیمونم انزلی ..در حد همون پنج شش ساعت غروب تا شب و بعدش هم خونه .
همین اخیرا هم اومده بودند خونمون .شب اومدن سرزده ..
کل خونه رو برام برق انداختند . مامانم حتی قفسه های فریزرم رو تمیز کرد .قبل ترها فکر میکردم به عنوان یک انسان حق دارم هفته ای دو روز استراحت مطلق کنم .شعری بخونم ،داستانی رو دنبال کنم ،فیلمی رو ببینم،راحت بخوابم .. فکر میکردم خانواده م این قضیه رو درک می کنند .حالا می بینم نه .. دست خودم رو باید فقط خودم بگیرم ..هیچکی مسئول کمک به من نیست ..باید قوی باشم .. آره .
تو پارکم .
دارم فکر میکنم آیا مادرم برای برقراری ارتباط با بچه های دیگه تلاشی کرد ؟چرا برای من اینقدر کار سختیه ؟