نوشته مادر یا پدر به تنهایی هم می تونند بچه رو بزرگ کنند .(منظورش بعد از طلاقه). می گه اگر یکسری نکات رو رعایت کنند بچه از نظر شناختی عاطفی آسیبی نمیبینه یا کمترین آسیب رو میبینه . اونم اینه که اگر بچه پیش مادر هست مادر نباید در مورد همسر قبلیش(پدربچه) بدگویی کنه .باید طوری رفتار کنه که پدر بچه مرد خوبی بوده .نباید عیب هاش رو بگه و برعکس ...
می گفت بچه جزئی از وجود پدر مادر هست و اگر ما اینکارو کنیم
احساس امنیتش کم میشه ،آسیب می بینه ،پرخاش گر میشه ،کمتر حرف می زنه و کمتر کنجکاوی می کنه .
گفته بود اگه بچه ای مدام برای رسیدن به خواسته هاش قشقرق به پا می کنه تو نباید باهاش کل کل کنی .می گفت باید احساساتش رو درک کنی وتاکید کرد این احساساتی رو که ازش درک کردی بهش بگی و به زبون بیاری. بچه وقتی می بینه درک و فهمیده شده آروم میشه .
کلماتی مثل : متوجه ام که عصبانی هستی . میفهمم که خواهر کوچکترت رو دوست نداری ،منم بچه بودم همینطور بودم و امثال اینها کلمات خوبی اند . (,کلماتی که بیانگر درک و همدلی اند).
(ولی اکثر ما میگیم : خب که چی ،اینکه گریه نداره و.. که غلطه)
چیزی که یادگرفتم این بود که( برخلاف تصورم )پرت کردن حواس بچه ها از مساله ای که ازش ناراحت ،عصبانی یا حتی وحشت زده اند کار درستی نیست و حتی باعث میشه تمرکزشون رو مسائل کم شه. اگه در مورد هیولایی تو اتاقشون حرف زدند می تونم از این کلمات استفاده کنم : بیشتر در موردش بگو _بیا در مورد هیولاهایی که میگی حرف بزنیم و داستان بسازیم،خب اسماشون چی بود؟
نه اینکه بگی هیولا وجود نداره .اینا خرافاته ،اینا الکی اند .
می گفت بچه ها وقتی از چیزی می ترسند که بنا به هر علتی حسش کرده باشند ،حتی آدم بزرگ ها هم اینطورند . باید اجازه بدی در مورد احساسشون باهات حرف بزنند .
اگه بهشون بگی این حرفت احمقانه است پس اگر چندسال بعد معلم پیانوش دستش رو بگذاره رو پاش فکر می کنه احساسش احمقانه است و اگه بیاد بهت بگه تو بهش می گی احمق .پس بهت چیزی نمیگه و در درون خودش نگه می داره .
کتابی که دارم می خونم می گه وقتی کودکت ناراحته نبایدحواسش رو پرت کنی ،نباید خشم و ناراحتیش رو سرکوب یا مسخره کنی .مثلا نباید بگی اینکه ناراحتی نداره .یا چیزی نشده که ..می گه باید احساسات بچه ت رو بشنوی و درک کنی . بهش بگی می فهمم و تا وقتی که بتونم بغلت می کنم تا آروم شی .می گه قرار نیست تن به خواسته هاش بدی .مثلا اگه اصرار داشته باشه قبل ناهار بستنی بخوره تو قرار نیست بهش بستنی بدی ولی می تونی جلوش بنشینی و بهش بگی این حرفت رو میفهمم درکت می کنم . نباید با بی تفاوتی از جلوش رد شی .میگه این چیزها باعث میشه وقتی بچه بزرگ شد بتونه از احساساتش بدون ترس برات بگه .
یه تحقیق علمی در مورد زلزله و بچه ها بود .به بچه ها گفته شد که در مورد زلزله نقاشی بکشند .بعضی بچه ها نقاشی های ترسناک و بعضی بچه ها نقاشی های خنده دار کشیدند . تو کتاب نوشته بعد از اینکه زلزله اومد بچه هایی که نقاشی های ترسناک کشیدند نسبت به گروه دوم که خنده دار کشیدند کمترین آسیب هارو در زلزله دیدند .نوشته بچه هایی که می تونند ترس هاشون رو به راحتی بروز بدند چه تو نقاشی چه تو حرف و گفتار سالم ترند .نوشته ترس ها و حرف های ناگفته آدم رو مریض می کنه .و در نهایت اینکه هیچ موقع برای حرف زدن با بچه و اصلاح رفتار دیر نیست .
*برای اینکه فراموش نکنم
ساعت پنج صبح خیلی آنی تصمیم گرفتم برم پارک .
بهار تقریبا بیدار بود و لباس ترتمیزی هم تنش بود .شیرش رو آماده کردم و شال و کلاه کردم .بیرون که رفتم بهار با تعجب و اخم اینور اونور و آدم هارو نگاه می کرد .داخل پارک تک و توک گروه های ورزشی یا آدم ها بودند . بعد از کمی پیاده روی بهار رو سوارتاب کردم ولی چندان علاقه ای نشون نداد .یکی از خدمه پارک به بهار زل زده بود و میگفت :
سیاه چومه سیاه چومه جان چیه ؟به چی نگاه می کنی تو آخه ؟ همه رو نگاه می کنی؟
«سیاه چومه به معنای چشم مشکی» هست .
موقع برگشت پیرزن خمیده ای رو دیدم که ساک قرمزی دستش گرفته و سلانه سلانه با سرعت لاک پشتی و مردد به سمت اونور پیاده رو می ره .ناراحت و مضطرب بود . دژاوو اومد سراغم و دلم لرزید .
اینم صرفا برای ثبت لحظه که یهویی گرفته شد .
_امروز بعد از کلی درگیری و ثبت شکایات و این داستان ها با
تیپاکس سرآخر دست به دامان پدرشوهرم شدم تا بسته ای که سفارش دادم رو بره و بگیره . چون نمایندگی تیپاکس این شهر هزینه پستی مردم رو می خوره و به جای اینکه کالارو درب منزل تحویل بده زنگ می زنه و می گه بیا این آدرس بگیر .خود تیپاکس تهران هم هرچقدر زنگ زدم کاری برام نکرد و ارجاع می داد به تماس کارشناس که اونم به هیچ وجه هیچ کاری نکرد .
_سرشونه ام یک دونه گوشتی زده که این روزا گاهی تیر میکشه و سوزش می کنه وگاهی خارش میده .یکم می ترسم.
_دلم میخواد کتاب خوندن رو ادامه بدم و کنار نگذارم
_دلم میخواد خونه م تمیز باشه ولی هرکاری می کنم نمیشه دیگه خسته شدم .از هرجا جمع میکنم یکجا دیگه می ریزه .حتی اگه کل خونه هم تمیز کنم فرداش باز هم انگار هییییچ کاری نکردم
_حوصله مادرشوهر ندارم اما دلم براش می سوزه .فردا ناهار خونه شون دعوتیم .