اینجا چه بارونیه !
کاش مامانم بود که برام کاکا درست کنه.چای هم میخوردم
بعد بهار هم می دادم دستش و می خوابیدم ..
من با اینهمه بی خوابی چرا نمیتونم بخوابم ....
من میتونم آدم بدی باشم ...ولی مادر خوبی ؟؟.
خبر بد اینکه بابام باید کمرشو عمل کنه
_نمیخوام تو عمقش برم . اگه برم اعصابم خراب تر میشه .وا بده ول کن
دیشب این موقع ها داستانی داشتم .
مگه میشد بخوابم . بچه هی گریه می کرد ...رسما آرزوی مرگ کردم .
تو پذیرایی بودم. وقتی که اومدم اتاق بخوابم ،نزدیک بود بکوبم تو کله الف .
امشب الف می گفت دیشب از فرط عصبانیت و بی چارگی زورت فقط
به من رسیدا .چرا حالا با من قهر کرده بودی؟
رسما رد داده بودم .برای دو دقیقه خواب له له می زدم .آخرم این فسقلی
چهارصبح خوابید .
_امروز به مامانم گفتم جریان دیشب رو .عوضِ اینکه بگه درکت می کنم ...درست میشه و
فلان هی می گفت برو خداروشکر کن فلان طور نشد برو خدارو شکر کن بچه ت سالمه و این داستانا ..بابا من سرمو کجا بکوبم ...
تنها جایی که می تونم غرغر کنم همینجاست ..
حالا امشب این فرشته خدا خوابیده من خوابم نمیبره .
خدا میدونه چقدر امشب شکنجه ش کردم .ازساعت ده می خواست
بخوابه هی نذاشتم و اذیتش کردم . حتی آب می زدم به پاش جیغ
می زد بیدار می شد . عذاب وجدان گرفتم .