دیشب تا حالا بیدارم .قرص خوردم ولی سرم درد میگیره .
دائما چهره مادرم جلوی چشمم میاد .اون بی گناه ترینه ...اون بی گناه ترینه . اما چرا با پدرم ازدواج کرد ؟ واقعا چرا
به من گفت مادربزرگت داشت انار می خورد تعارف کرد که من هم بخورم .من اما تا اومدم از دستش بگیرم تو گفتی نه .
_من رفتم به خونه قبلی .کنار برگ های انگور روی پله .
رفتم پیش مادربزرگ داشت انار می خورد .بغلش کردم .گریه کردم ...و دوباره و دوباره بغلش کردم .
مرگ چقدر سخته ... چقدر عجیبه ... بعد از مرگ عزیزت انگار رو دورباطل می چرخی .گاهی فکر می کنم هیچکس اندازه من دوستش نداشت ...
کاش میدونست چقدر دوستش داشتم ..چقدر دلتنگشم
الف یمدته خیلی تو خودشه . هی می گم چیشده می گه هیچی . میگم چرا ناراحتی ؟ می گه دیوونه شدی ؟کجا ناراحتم . ولی فکر می کنم چیزی شده . اخیرا دو تا از خاله هاش مادرشوهر و برادرالف رو دعوت کردند برند خونه شون ولی مارو دعوت نکردند .البته بگم هرسری دعوت می کردند ما بیشتر از همه هدیه می دادیم و می دادیم به مادرشوهر تا بهشون بده . اولیش خاله وسطیش بود که صدبار الف رو دعوت کرده و الف نرفته . می گه شوهرخاله ش دعانویسه و اون پولی که به دست میاره حرامه . اینم بگم الف اصلا به حرام و حلال اعتقادی نداره ولی کلا به اخلاقیات خیلی معتقده . میگه مرده تریاک می کشه حتی نمازخوندن بلد نیست . خلاصه مارو دیگه دعوت نکردند .
دومیش خاله بزرگش بود(مادرهانیه) .این جریان احتمالا بخاطر من بود و داستانی که به وجود اومد . الف چیزی نگفت ولی خودم متوجه شدم . دروغ چرا اگه بگم ناراحت نشدم که حرف الکیه . ولی اونقدرم در حدی نیست که اشکم رو دربیاره . اگر اونا از روی نیت بدی اینکار رو کردند پس واگذارشون می کنم به خدا .
راستی بچه جاریم هم دختره . جاریم خیلی ناراحت بود .
مادرشوهر تو مکالمه تلفنی به الف می گه : نه من ناراحت نشدم ولی سر شما خیلی دوست داشتم بچه پسر شه . :)
الان یهو یاد معلم قران ابتدایی افتادم .
روخوانی قرانم از همه بچه ها بهتر بود .این خانم تازه و برای اولین بار به مدرسه ما اومده بود . بعد وقتی توکلاس حرف زد بچه ها گفتند خانم زهرا خیلی خوب قران می خونه و اینا ..
بعد از من خواست بخونم و خوندم . بعد از اون روز یکهو به طرز عجیبی با من بد شد . جلو چشم من افرادی که بد می خوندند رو قربون صدقه می داد و وقتی تو نظرسنجی ها حرف می زدم با گوشه چشمش نگاهم می کرد و به بغل دستیم لبخند می زد . عوضی آشغال فکر می کرد من مغرور هستم .چشم نداشت گوشه شصتم رو ببینه که چطور می کنمشون از استرس . چشم نداشت ناخن های جویده شدم رو ببینه .تا چند ماه باهام اینطور بود تا وقتی که یک روز چنان قران رو خوب خوندم تو کلاس که دهنش وا موند و شروع کرد به تحسین و تمجیدم .
بعدها خیلی دوستم داشت .حتی من رو به خانه قران انزلی برد و کلی ازم تعریف کرد و کلی هم باعث پیشرفتم شد .
اما زود قضاوتم کرد . من هم آدم عقده ای هستم . کافیه یه رفتار از کسی ببینم و خوشم نیاد و مخصوصا اینکه ناحقی باشه.اصلا و ابدا فراموش نمی کنم