دیروز الف رفت پیش دوستش و من کاملا درکش کردم .
قبل ناهار رفت و بعدش که اومد روحیه ش خیلی بهتر شده بود .
خیلی حسودی کردم تو دلم بهش .چون منم دلم میخواست با دوستام
برم بیرون .
تو خونه که با هم حرف زدیم تصمیم گرفتیم هر هفته یک بار دوستامون
رو ببینیم . البته عملی کردن این تصمیم برای اون آسونه و برای من سخت .
چون دو هفته یکبار میریم انزلی و میخوام چند ساعت مامانم رو ببینم بعد
به جاش اون تایم رو برم دوستم رو ببینم دیگه مامانمو کاری ندارم چه
حسی میشه با عذاب وجدان بعدش داستان دارم
چیزهایی که در حال حاضرحالم رو خوب می کنه :
_فیلم نگاه کردن یا کتاب خوندن موقع شیردادن به بچه
_برق انداختن گاز و نگاه کردن بهش (از ثمره کار لذت می برم)
_برق انداختن ظرف شویی (از ثمره کار لذت می برم)
_عوض کردن پوشک بهار (وقتی تمیز میشه و سبک میشه)
_شستن صورت بهار حوالی یازده ظهر
_خوردن نسکافه
_قدم زدن (فعلا به راحتی میسر نیست)
_گرفتن دست دوست هام
_بغل کردن مادرم
_خرید کردن خرید کردن خرید کردن (فعلا میسر نیست)
_ مورد دوست داشته شدن قرار گرفتن و تعریف کردن الف از خودم
_حس سبکی بعد از خوندن هفده رکعت نماز (نمیخوام توضیح بدم چرا)
_وقتی بهار آروغ های بزرگ میزنه
_وقتی بهار می خنده
_وقتی بهار دستشویی می کنه
_پوشیدن لباس جدید و تیپ زدن
_آرایش کردن
_عوض کردن رنگ مو و شاید کوتاه کردن موهام ( دلم واقعا یک تغییر میخواد)
_گرفتن دست های الف
_خوابیدن خوابیدن خوابیدن خوابیدن خوابیدن خوابیدن
_تموم کردن یک کتاب
پ_ن : می نویسم تا یادم بمونه
با اینکه عاقلانه و عاشقانه ازدواج کردم .
و از ازدواجم هم با همه نواقصی که داریم راضی ام .
اما حالا که مادر شدم می تونم به قطعیت بگم هیچ عشقی" تاکید می کنم
هیچ عشقی بالاتر از عشقِ مادر به فرزندش نیست .
این یک چیز خونیه . انگار تو آفریده شدی تا از ورژن کوچیک شده ی
خودت محافظت کنی . انگار آفریده شدی تا فداکار باشی .
گاهی رفتارهایی ازم سر می زنه که بعدها وقتی بهش فکر می کنم تعجب
می کنم . مثلا منی که از عنکبوت وحشت دارم چند روز پیش موقع خواب
یک عنکبوت نزدیک بهار روی فرش دیدم .اگر بچه نداشتم یک متر عقب
می پریدم و الف رو صدا می زدم . اما کاملا غیرارادی دستام رو مشت کردم
و سعی کردم بکوبم روش تا له شه .
بدون فکر بدون ترس .انگار که فقط محافظت از بچه توی سرم و وجودم
باشه . همین چند روز پیش بهش فکر کردم و یادم اومد و تعجب کردم
چطور تو اون لحظه این کار ازم سر زد .
پ_ن : عشق خدا به بنده ش رو نمی دونم ....( لمسش می کنم اما نمیتونم حسش کنم یا چی .. )
گاهی صحنه ی دیشب که مادرم یکلحظه توی بحث به هواداری بابام
میخواست حرف بزنه و من گفتم مامان اگه تو میخوای بگی منم میگما
جلوی چشم هام میاد . الف خوشش اومد ..ولی من بعدش مدام فکر می کنم
که چطور خودم رو از خانواده م تفکیک کردم ..
کاش حرفی نزده بودم . پشتیبانی من از الف هیچ فایده ای نداشت .
فقط من خودم رو با این کار از مامان بابام جدا کردم ...۰
_ولش کن