گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

سمی

خانواده سمی  : خانواده ای که نمیتونی توش عقایدت رو مطرح کنی .مجبور میشی سکوت کنی و تحمل کنی و این آزارت می ده . 

خدایا چه خوب شد ازدواج کردم و رفتم .خدایا کمکم کن هرگز چنین خانواده ای برای یدونه دخترم نباشم..نباشیم.


باز هم مشکل خواب

مامان بابام اینجان .

من کل شب رو خواب و بیدار بودم .

گاهی بچه داری اونقدر شیرینه که تو فقط میخوای بمیری از خوشی. به خصوص وقتی بچه ت دست هاش رو به نشونه ی آغوش سمتت باز می کنه و لبخند می زنه و خودش میخواد بغلش کنی . حالتش هم طلب آغوش نیست . حالتش مثل انسان های مستقل و بااعتماد به نفسه که میدونه تو چقدر دوستش داری و می خواد یک آوانسی بهت بده تا ببینی چقدر خوش شانسی اون لحظه . 

اما امان از شب بیداری ها و بدخوابی هاش ..

وقت هایی که کم خوابی دارم به شدت عصبی و بدخلق میشم . احساس افسردگی بهم دست می ده و با الف دعوا می کنم .

اون بنده خدا هم اکثر وقت ها مماشات می کنه . اما درک نمی کنه ..

الان دارم به اون جمله می رسم که اولویت باید خودت باشی تو زندگی . تو حالت خوب باشه باقی هم حالشون خوبه .واقعا راسته ..صد درصد حق 

ته تاریکی

رفتارهایی گاهی به صورت ناخوداگاه ازم سر می زنه که وقتی بهش فکر می کنم میبینم دقیقا شبیه رفتارهای پدرمه . همونقدر بد و آزاردهنده . همونقدر کمال گرا با خشونت و داد و صدا بلند کردن.با تهدید و دادن احساس گناه به بچه .گاهی اونقدر کلافه و بی صبرو حوصله میشم که برای کوچکترین چیزهایی با بهار دادو بیداد راه می اندازم .

یادمه بچه که بودم هرموقع بابام خونه میومد تو دلم میگفتم : اه باز اومد .

دلم میخواست نیاد . چون وقتی میومد زورگوییش شروع میشد .همیشه تو نقش یک رئیس ،فرمانده یا دانای مطلق می رفت و همه باید گوش به فرمانش می بودند . اگه حالش خوب بود همه باید حالشون خوب میبود و اگه حالش بد بود همه حالشون می بایست بد میشد .

حس می کنم تبدیل به همون موجود غیرقابل تحملی دارم میشم که مدت ها ازش فرار می کردم . باید یه پناهگاه پیدا کنم که توش حسابی گریه کنم .خیلی وقته نه نمازهام با کیفیت و خلوصه و نه خلوت خاصی دارم که بخوام با خودم و خدای خودم شریک شم . شب ها به قدر کافی فکرو خیال های مختلف به سرم هجوم میارند که نتونم چشم هام رو روی هم بگذارم .هزارجور هدف مختلف برای آینده م انتخاب کردم ولی توی همشون خودم تنهام ‌ .

بعضیا تو زندگیشون همیشه یکی رو دارند که هولشون بده . بعضیا هم باید از صفر تا صد خودشون رو خودشون بسازند . 

من نمیدونم کدومم . من فقط خسته م . از دست خودم ..

بیزارم از خودم ‌ .نمیخوام مادر بدی برای این بچه باشم.

دلم میخواد بهش بال پرواز بدم . دلم میخواد باهاش بازی کنم . دلم میخواد هر روز با هم یه داستان جدید داشته باشیم .

اما چرا اینقدر خسته و بی حوصله م . چرا ....

دغدغه مند

از وقتی مادر شدم چیزی نیست که حرص و جوشش رو نخورم در مورد بهار . بهم میگن سخت میگیرم. میگن ولش کن بذار بچه برا خودش بزرگ میشه . راست میگن من زیادی ایده آل گرا شدم . هی رو نمودار وزن و قد میچرخم .هی نگران خواب شبشم . نگران یبوستشم . نگران غذاخوردنش و اضطراب و .. یک روز هم نشده برای خودم زندگی کنم .

به شدت خسته ام و بدجوری خودم رو با این بچه چسب زدم . باید تعادلی باشه . اینم یک روز من رو ول میکنه میره سراغ زندگی خودش . همونجور که من با مادرم کردم. من فقط باید چیزهایی رو که نیاز داره بهش بدم . عشق بدم امنیت بدم مراقب باشم کار خطرناکی نکنه . نباید همه فکرمو درگیرش کنم . بسته دیگه . 

امشب

دید من گریه می کنم و رفت بیرون از اتاق.

_بهم زنگ زد .وقتی بهش گفتم گفت : من ندیدم و متوجه نشدم داری گریه می کنی . اصلا چرا گریه می کردی نمیفهمم .

گفت من سرت داد نزدم .کِی داد زدم .

گفت : اینا ساخته و پرداخته خیالات خودت هستند . اینطوری نبود .

من باور نکردم . اما قبول کردم و تمومش کردم . 

خیلی وقته هیچ سلاحی تو جیب هام برای جنگیدن ندارم .

خیلی وقته از اثبات یسری چیزها خسته وناتوان شدم .

من فقط میخوام زندگی کنم .همین .

_