گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

خواب

دم دمای صبح خواب دیدم  آبان ماهی دنیا اومده .

از همون بدو تولد که تو بغلم گرفتمش حس کردم واقعا چیزی هست 

که مال خودمه مسئولیتش با منه،مراقبتش با منه،نگرانیش با منه .تو همون بدو طفولیتش بهش گفتم از فلان ارتفاع رد شو و دست خودم رو نگه داشته بودم تا اگه افتاد بگیرمش . بهش این اطمینان رو دادم که قشنگ مراقبشم .(الان دارم با خودم فکر میکنم این چه کار و ایده ی احمقانه ای بود)

یهو بعد از اینکه از اونجا رد شد سر از بغلم و بعد سر از تخت دراورد‌.

خون بندناف افتاده ش تخت رو کمی کثیف کرده بود و ترسیده بودم که این خون چیه .بعد یهو مادرم اومد و دیدم موهاش رو از ته تراشیده و میخواد از آبان ماهی مراقبت کنه .بهش گفتم الف کجاست؟ گفت یادت نیست؟تو با الف دعوا کردی و الف از خونه بیرون زده .برگشتم و تو ذهنم کنکاش کردم و یاد تماس تلفنیم با الف افتادم ‌.یک مشاجره ی کوتاه .

با خودم گفتم الف هیچ وقت برا همچین چیزی تنهام نمیذاره .به شدت ناراحت بودم .یکهو زنگ بیدار باش الف زد و از خواب پریدم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد