این روزها با کوچکترین حرفی میشکنم .با کوچکترین صحنه ی غمگینی
یا دیدن خم ابروهای کسی وقتی از دستم ناراحته ، قلبم بالا و پایین میپره و اشک تو چشم هام جمع میشه .
بعد از خدا تنها کسی که می تونه بفهمه واقعا حالم چطور هست آبان ماهیه که اون تو هست و داره از خونم تک تک حالت هام رو جذب میکنه .
دلم میخواد مادر خوشحالی باشم تا آبان ماهی هم حالش خوب باشه .
دلم میخواد انگیزه برای زندگی و انرژی برای فعالیت های مختلف داشته باشم .اما این روزها تنها کاری که واقعا حوصله دارم انجامش بدم نوشتنه .
نوشتن و فکر کردن به چیزهای مختلف .
پ_ن : دوست دارم از لحاظ حواس جمعی و منطقی بودن و حرف زدن به باباش بره