خانم همسایه طبقه پایینی برام یک کاسه آش نذری آورد .
دوست داشتم تعارفش کنم داخل ولی این روزها واقعا نمی دونم
همون آدم ساده ی قبلی باشم یا به آدم های جدید اجازه ورود به
خونه زندگیم رو بدم.
حتی نمیدونم برداشت های اولیه ام از آدم ها چقدر درست و منطقی
هست . با همین افکار بود که اصلا یادم رفت حتی یک تعارف خشک و خالی کنم . ازش تشکر کردم .
زن ساده و مهربونی بنظر میرسه .دوتا پسر داره که یکیش نزدیک سن بلوغه و اون یکی دانشجوئه . دلم میخواد گاهی اوقات ببینمش و باهاش حرف بزنم .مثلا بهش بگم چقدر وقتی مادرم پیشم نیست اینجا احساس دلمردگی میکنم .بهش بگم قبل از اینکه الف بیاد تمام زندگیم به بطالت میگذره و پراز فکرو خیالات بیهوده و منفی میشم یا مثلا دلم میخوادبغلش کنم و اون بوی مادرمو بده . این روزها زیاد دلم براش تنگ میشه . حتی با وجود اینکه دیشب کنارش بودم.