نمیدونم چرا سرصبح یاد دوستام ودوست پسراشون کردم .
چندسال پیش (شش هفت سال پیش)وقتی دانشجو بودم یک روز با دوستم
(سین) میریم بیرون .یهو وسط خیابون بهم می گه من با شهاب قرار دارم .
خانوادشم میان (خواهر پسره و دامادشو یه پسر جوونه دیگه که احتمالا دوست دختر نداشته و آورده بودنش که مثلا من و اون باهم دوست بشیم یا آشنا بشیم) البته این برداشت ذهنی من بود .
من اول ناراحت میشم که منو تو کار انجام شده قرار داده .
چون به شدت کمرو و خجالتی بودم . مخصوصا جلوی جنس مذکر حتی بلد نبودم سلام بگم و از طرفی پسره هم تو گروه لاین دیده بودم .
ازون پسرای خز بود که دوست داشت با همه لاس بزنه و کاملا مشخص بود .ولی (سین) اون موقع چون زیادی دوست داشت دوست پسر داشته باشه به این اکی داد و دوست شد .
خلاصه پسره و خانوادشو دیدم . چقدر همشون سطح پایین و داغون بودند خدا می دونه. خنده های الکی سین هم حالمو داشت بهم میزد .
ازونور تو بلوار بودیم و اصرار داشتند که عکس بگیریم و من اصلا قبول نکردم و برگشتند گفتند ( نترس ما عکساتو پخش نمیکنیم) و خیلی جلف خندیدند.منم از این ترفند که نه من عکس گرفتن رو دوست دارم استفاده کردم و گوشیشون رو دستم گرفتم و همه عکسارو از خودشون گرفتم .
(معمولا کم پیش میاد که تو لحظه تصمیم درست بگیرم)
خلاصه اون روز برگشتنی سین ازم پرسید چطوری بودن ؟
تو تاکسی بودیم .میخواستم بگم داغووووون . میخواستم بگم به تو وشخصیت تو اصلا نزدیک نیستند . مشخص بود از آدم های سطح پایین جامعه هستند چه از نظر تفکر و تحصیلات په از نظر رفتار کمبود داشتند .
اما گفتم خوب بودن و فقط از خواهرش زیاد خوشم نیومد . که حالا اونجا هم فقط کل راه برگشت داشت متقاعدم میکرد که نه دختر خوبیه و ...
خلاصه چندماه بعد اینا بهم زدند و ظاهرا پسرِ بهش خیانت کرد و این داستانا .از طرفی خواهر همین پسرِ تهدیدش کرد که عکستو پخش می کنم و به بابات نشون میدم و ..
پسرِ هم آیدی یکی از دوستای سین رو داشت و اونم با عکس تهدید می کرد.
خدا ازش نگذره .
پ_ن : فقط تو ذهنم اومد و دوست داشتم بنویسمش