جمعه قرار بود با دایی بریم انزلی پیش پدرو مادرم اما شب قبلش من
وقتی از خونه والدین الف برگشتیم درد خفیفی حس کردم و کم کم حس تهوع پشتش اومد و ...
چقدر وقتی بالا آوردم حالم بد شد .نمیدونم چطوری به صورتم اینقدر فشار
اومده بود که سراسر صورتم از قرمزی به کبودی زده بود و پراز خون مردگی شده بود به قدری که وقتی الف من رو دید ترسید .
گلوم زخم و خونی شده بود و حتی قورت دادن آب دهنم برام مثل یک
شکنجه بود . اون شب با چه بدبختی ای خوابیدم .
مدام بیدار میشدم.چندین بار مجددا دستشویی رفتم و آخرین بار تا حس کردم واقعا میتونم بخوابم اذان صبح زد .
از موقعیت استفاده کردم و بعد نماز چند تکه نون و کمی آب رو به زور قورت دادم .چون معده م خیلی خالی بود وحس کردم بچه اذیت میشه .
وقتی آب خوردم بعد از چند ساعت رفته رفته حالم بهتر شد و منم به ریز ریز آب خوردن ادامه دادم .تا ده صبح مدام تو خواب و بیداری می دیدم که به مادرم زنگ زدم و بهش گفتم نمیتونم بیام .
اما وقتی بیدار شدم و زنگ زدم به جای واکنش همدردی یا دلداری هجمه ای از تشویش و نگرانی گرفتم . این روزها به این فکر می کنم که کم کم باید یسری حقایق رو ازش پنهان کنم چون حالش رو خراب می کنم .
بعد از یک ساعت زنگ زده میگه بیا و اشکالی نداره و من مراقبت هستم و فلان و بهمان .گفتم حالم خوب نیست و متقاعد نشد و کمی حرف زدیم و قطع کردیم .دفعه بعد به الف زنگ زد و باز دوباره به من که بیا اینجا و.. .
بهش گفتم صورتم داغون شده و حقیقت اینه تا عکس صورتم رو براش نفرستادم باور نکرده بود چقدر اوضاعم وخیمه .
عکسم رو که تو واتس اپ باز کرد گفت جگرم کباب شد .
من به جای اینکه ناراحت باشم خیلی شرورانه انگار که مازوخیسم داشته باشم دلم خنک شد. چون تازه فهمید واقعا چه بلایی سرم اومده . البته کیفیت دوربینم خوب نبود و پنجاه درصد زشتی اون لک ها و کبودی ها تو عکس نبود .اونو میدید فک کنم دور از جونش کُپ می کرد و دروغ چرا بدم نمیومد ببینه چطور شدم تا فکر نکنه دارم ناز میکنم .
خلاصه الان دارم فکر میکنم این صورت هیولاییم رو چطوری درمان کنم .
چقدر باید بگذره تا این لک ها و کبودی ها و ورم از بین بره .
خسته و خواب آلودم و بیشتر از هر موقع دیگه دلم میخواد خودم رو تو بغل مادرم بندازم و نفس بکشم .
قربان همه لطف و محبت و احساس خوبی که منتقل می کنید


شدن.


ممنون از دعاهای ارزشمند تون و
سپاس از توجه تون.سارا همیشه می پرسه،چطوری؟!اینقدر واضح بچگی هاتو به خاطر داری؟میگم نمی دونم.ولی خیلی از صحنه ها تو ذهنم قاب
خلاصه اینکه،ببخشید من پرچونگی میکنم
منم یک چیزایی رو خیلی خوب یادم میاد .
خاصیت آدمیزاده .فکر کنم یک سری خاطرات رو آدم از
بچگی تا حالا بارها تو ذهنش ناخوداگاه یادآوری کرده که اینطور خوب یادشه.
حتما سارا هم یک چیزایی تو ذهنش بمونه که شمارو متعجب کنه
من انزلی رو خیلی دوست دارم.جزء شهرهایی که،همیشه حس خوبی به ام داده. و هروقت رفتم و داشتم برمی گشتم،حس می کنم به ام میگه بازم بیا







خدا لعنت باعث و بانی اوضاع دلار و...از وقتی که رونق بازارچه ها یکی پس از دیگری بسته و سوت و کور شد و فروشگاه خاطره با خاک یکسان شد ...من انزلی نرفتم.
دل ام برای پل و تماشای اسکله و سروصدای مرغان دریایی تنگ شده.دل ام برای برخود همیشه خوب و عالی انزلی چی ها هم تنگ شده
برای آنچه که به تصویر کشیدین،دل ام خواست بغل تون کنم و
سر شونه تونو ببوسم و
توام نوازش مادربزرگانه آهسته عرض کنم؛خودا تی پوشت و پناه ببه می جانِ زای
عزیزززم .ممنون از لطف و محبتتون به من .


ان شاا موقعیت مناسب براتون فراهم شه و حسابی برید بگردید .در مورد خاطره طالب آباد هم واقعا اتفاق بدی بود مخصوصا وقتی صاحبش هم شنیدیم از دنیا رفته .
خدا به عزیزانتون سلامتی بده .خداروشکر که بچه هاتون سلامت به دنیا اومدند گلم .
خاطره جالبی تو کامنت خصوصی برام تعریف کردید .