اینو نمینویسم که کسی بگه تو چقدر اسکلی که تا ساعت شش غروب
ناهار نخوردی و منتظر الف موندی .
فقط دارم این روزهارو ثبت می کنم . و میخوام ببینم آیا چهل پنجاه سال
بعد هم میتونم اینقدر عاشقانه منتظرش بمونم تا باهم غذا بخوریم .
گرچه من الان یه بچه تو دلم دارم و گرچه با اینکارم مرتکب گناه هم شدم .
فی الواقع حماقت .
حالا نمیگم اسکولی ، ولی من گرسنه م میشه غذا می خورم..
حتی پسرهای گرسنه م و رو به روم نشستن ولی من یه آدم گرسنه م
حق داری