دیروز به علت ضیق وقت فقط به خرید یک تیشرت بسنده کردیم و
بعدش در حالیکه بارون شرشر می بارید و خیابون های رشت رو خیس
خیس کرده بود رسیدیم رستوران . یکم بعدش دایی اینا اومدند و با
دیدن ما خیلی خوشحال شدند .بنده خداها برا شام کلی برنامه داشتند و
منو رو باز کردند و به زور گفتند استیک انتخاب کنید .
بعد از نیم ساعت الی چهل و پنج دقیقه غذا حاضر شد و ما هم بینش حرف زدیم .
بعد از خوردن غذا موقعِ حرف زدن دایی با الف آهنگ" تولدت مبارک پِلی
شد وکیک و چای آوردند.همه دست زدیم و باهاش عکس گرفتیم. دایی واقعا غافلگیر شد . چند ثانیه هنگ کرد و بعد چشم هاش
یکم اشکی شد ولی زود خودش رو جمع و جور کرد .
آخر دیدار جلوی رستوران با ترس خفیفی اقرار کرد که واقعا رفته تو
آستانه چهل سالگی و دست و پاش رو گم کرده بود .طبق معمول ازونجایی
که حس همزاد پنداریم خیلی خیلی بالاست احساسش کاملا بهم منتقل شد .
منم به چندین سال بعد فکر کردم . بعد هم تصور کردم که ده بیست سال بعد چقدر برام این لحظه ای که الان توش هستم دست نیافتنیه .
دوباره ترسیدم و شب موقع خواب به این قضیه فکر می کردم .
البته چه خوابی ....چه عرض کنم ... در مورد این نگم بهتره ..
اول از همه بگم که خوشبحالت که رشت هستی و بارون هم داری

تولد دایی عزیزت رو هم تبریک میگم. امیدوارم سالهای زیادی رو کنار هم جشن بگیرین.
برای اون حس هم که باید بگم تا حدودی طبیعیه. همهی ما موقع تولد احساس پیری، گذر سریع عمر، اینکه قرار بوده چی بشیم و چی شدیم و اینا داریم
بنظر من مهم همین امروزه، همین لحظه ای که بوی بارون میاد، کلی خندیدی و استیک و کیک خوردی و داییت داره از چالش چهل سالگیش میگه. این لحظه تا ابد توی ذهنت ثبت میشه پس بذار شاد ثبت بشه :)
موافقم باهات.
من رشتی نیستم البته :) ولی مسیرم به اونجا میخوره