گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

چهل سالگی

دیروز به علت ضیق وقت فقط به خرید یک تیشرت بسنده کردیم و 

بعدش در حالیکه بارون شرشر می بارید و خیابون های رشت رو خیس 

خیس کرده بود رسیدیم رستوران . یکم بعدش دایی اینا اومدند و با

دیدن ما خیلی خوشحال شدند .بنده خداها برا شام کلی برنامه داشتند و 

منو رو باز کردند و به زور گفتند استیک انتخاب کنید .

بعد از نیم ساعت الی چهل و پنج دقیقه غذا حاضر شد و ما هم بینش حرف زدیم .

بعد از خوردن غذا  موقعِ حرف زدن دایی با الف آهنگ" تولدت مبارک پِلی

شد وکیک و چای آوردند.همه دست زدیم و باهاش عکس گرفتیم. دایی واقعا غافلگیر شد . چند ثانیه هنگ کرد و بعد چشم هاش 

یکم اشکی شد ولی زود خودش رو جمع و جور کرد .

آخر دیدار جلوی رستوران با ترس خفیفی اقرار کرد که واقعا رفته تو 

آستانه چهل سالگی و دست و پاش رو گم کرده بود .طبق معمول ازونجایی 

که حس همزاد پنداریم خیلی خیلی بالاست احساسش کاملا بهم منتقل شد .

منم به چندین سال بعد فکر کردم . بعد هم تصور کردم که ده بیست سال بعد چقدر برام این لحظه ای که الان توش هستم دست نیافتنیه .

دوباره ترسیدم و شب موقع خواب به این قضیه فکر می کردم .

البته چه خوابی ....چه عرض کنم ... در مورد این نگم بهتره ..



نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 4 مرداد 1401 ساعت 13:00 https://lemonn.blogsky.com/

اول از همه بگم که خوشبحالت که رشت هستی و بارون هم داری
تولد دایی عزیزت رو هم تبریک میگم. امیدوارم سالهای زیادی رو کنار هم جشن بگیرین.
برای اون حس هم که باید بگم تا حدودی طبیعیه. همه‎ی ما موقع تولد احساس پیری، گذر سریع عمر، اینکه قرار بوده چی بشیم و چی شدیم و اینا داریم
بنظر من مهم همین امروزه، همین لحظه ای که بوی بارون میاد، کلی خندیدی و استیک و کیک خوردی و داییت داره از چالش چهل سالگیش میگه. این لحظه تا ابد توی ذهنت ثبت میشه پس بذار شاد ثبت بشه :)

موافقم باهات.
من رشتی نیستم البته :) ولی مسیرم به اونجا میخوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد