الف میگه پنجشنبه جمعه که قزوین بودیم من همش عصبانی بودم .
بعد اضافه می کنه کلا عصبانی بودی .
من انکار کردم و بعدش هم چندبار تو ذهنم قزوین رو مرور کردم .
تا قبل از اینکه همچین چیزی بهم بگه فکر می کردم همه چیز خوب بوده .
ولی از دیروز که بهم گفت خیلی احساس سرخوردگی بهم دست داد .
وقتی رسیدیم هوا خیلی گرم بود با این وجود ما رفتیم عمارت کلاه فرنگی.
تا اونجا خوب بود .ولی بعد تو اون گرما با پای پیاده رفتیم سعدالسلطنه و
بازار قزوین .
که به شدت خوراک عکاسی بودند و خب من دوربینی نداشتم .
در تمام اون مدت من احساس تنگی نفس، گرمای شدید و خستگی بیش از حد در ناحیه ی پاهام و پهلوهام داشتم .طوریکه دوست داشتم داد بزنم تا کسی
من رو برسونه هتل .
بعد از اونجا رفتیم رستوران آرمانی قزوین که تعریفش رو شنیده بودیم .
اونجا دیس جوجه کباب من و قیمه نثار الف رو آوردند . خیلی مزه داد بهم .الف میگه اینجا هم عصبانی بودم اما من یادم نمیاد.
بعد از ناهار رفتیم هتل . هتلش خوب بود ولی خیلی فَنِش ضعیف بود و کل شب از گرما هلا ک شدیم .ظهر رو تا ساعت پنج و نیم خوابیدیم.
بعد هم بلند شدیم رفتیم جاهای دیگه که همشون تعطیل یا بسته بودند به جز کلیسای کانتور که چندتا عکس گرفتیم ازونجا .
در کل خوب بود . اگر نمی رفتم همیشه غصه میخوردم که چرا دوران بارداریم هیچ جا نرفتم . کل این هفت ماه فقط نشسته بودم تو خونه ..
پ_ن : تو عمارت فرنگی میوه هایی که آوردیم رو خوردیم .نیمکتی که نشستیم مورچه داشت .الف ازم چندتا عکس گرفت و از موزه ی طبقه پایینش دیدن کردیم .
پ_ن : وقتی تو خیابوناش بودیم نصف کوجه هاشو بخاطر خطر سیفوس بسته بودند و عکس موش گذاشته بودند .
پ_ن : تو ماشین نشستن برام سخت بود ولی گرما ازون سخت تر
پ_ن : یک مردرو که شکل این داعشی ها بود هرجا میرفتیم میدیدیم که داشت مارو نگاه می کرد .
پ_ن : صبحانه اومدم از سلف خیار گوجه بردارم دیدم زن کنار دستیم یک دیس برداشته توش نزدیک بیست تا تخم مرغ بود .دهنم باز مونده بود ...خدایا فاز اینا چیه مگه اومدن قحطی ..الف هم حرصش گرفت اومد واکنش معکوس نشون داد فقط چای نون و مربا برداشت .هرچی سربه سرش گذاشتم گفت نه بخاطر اونا نیست و فلان و بهمان .
من که باور نکردم
پ_ن :از بازار چیزی نخریدیم
چرا اتفاقا و به همون اندازه هم مشخصه الان سرحالی و حالت خوبه.
حتی از تعریف کردنت مشخصه که حوصله نداشتی و عصبانی بودی