لحظات طاقت فرسایی داشتم .
مادرم بارها بهم گفته قوی باش و من توانش رو نداشتم .
بعد از کمی نشستن به منشی گفتم بیرون میشینم و تنگی نفس دارم .
الف که زنگ زد یکهو قلبم پاره شد و زدم زیر گریه تا قبل از اون هی اشک
تا سر چشم هام میومد .از شونها و دست هام جمع میشد و باز برمیگشت
پایین .بعد از یک ساعت و خورده ای نوبت من شد .
دکتر با خوشرویی فشارم رو گرفت و جواب آزمایش هام رو گفت نرماله و
جای نگرانی نیست .گفت خوبه که سرچ میکنی و بعد میای میپرسی .
بهم گفت واریس گرفتم .
و گفت که قرص آهن رو دوبار در روز بخورم .
بعدشم مادرشوهرم زنگ زد و گفت نگرانم بوده .دروغ چرا من خوشحال
شدم یکی یاد منه .ولی بعد که فهمیدم ت ر ز حرف های منو گفته به جاریم و جاریم هم حاملگی خودش رو با من مقایسه کرده و شرایط خودش رو گفته و یجوری برخورد کرده انگار من ناز میکنم یا چی اعصابم خراب شد . فقط همینو کم داشتم . بیشترم از این ناراحت شدم که چرا اون اصلا باید بیاد در مورد من اظهارنظر کنه .دیگه به مادرشوهرم چیزی درباره شرایطم نمیگم .