تو مطب اعصاب نداشتم .یه دختر بچه خیلی خوشگل با مادرش اومد تو .خیلی آروم و خوش اخلاق بود . از بین اونهمه آدم منو نگاه کرد وبهم لبخند زد .منم بهش لبخند زدم و اونورو نگاه کردم .دوباره سرم رو برگردوندم و دیدم با لبخند همچنان داره نگاهم میکنه .دلم یکهو دختر خودمو خواست .حسودیم شد و دوست داشتم زودتر داشته باشمش ....