گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

خواهرم

خواهرم تو کنکور هنر رتبه صد رو آورده ولی توی عملیش ثبت نام نکرده بود .بعد که زنگ زد سازمان سنجش اونها گفتند از مهلت ثبت نام خیلی وقته گذشته و دیگه نمیتونه کاری کنه . و ظاهرا بدون آزمون عملی رتبه کتبی هیچ فایده ای نداره .دلیلش هم برای این حرکت این بود که فکر نمی کرد اینقدر خوب رتبه بیاره و برا همین اصلا ثبت نام نکرد تو عملی .

مادرم خیلی ناراحت بود . فکر می کرد خواهرم می تونه سروسامون بگیره و از این حالتِ هر روز و هرشب تو اتاق موندن در بیاد . فکر می کرد خواهرم می تونه از افسردگی نجات پیدا کنه و این یک قدم بزرگ برای رشدش باشه ‌.

در مورد دانشگاه فرهنگیان براش کلی آرزوها بافته بود و هرشب مثل ستاره های درخشان تو ذهنش نگاهشون می کرد.

اما نشد که نشد ..

از طرفی کنکور زبان هم شرکت کرده بود و رتبه چهارصد آورد .

اما چون فقط دو نفر رو میخواستند بازم بعید میدونستند بتونه فرهنگیان شرکت کنه .

احوالات

شاید اون روز که دوربین رو آوردم و بابام شروع کرد به پرسیدن 

یک سری سوالات من زیادی مشتاقانه جوابش رو ندادم ،احتمالا نتونستم عصبانیتم رو از خواسته نابه جاش که می خواست دوربین رو ببره تو اون 

خاک و خول و ...پنهان کنم یا به قول مادرم اون خط ریز بین ابروهام که وقتایی که ناراحتم ایجاد میشه بهش القا کرد که از این داستان ناراحتم .

شاید هم مادرم باهاش صحبت کرد که دوربین من رو نبره .

از اون هفته که دوربین رو گذاشتم تا دیروز بهش دست نزده بود .

وقتی ازش پرسیدم گفت فعلا نیازی ندارم و یکجوری من رو نگاه کرد انگار

از داشتن دختری مثل من شرمنده هست یا اینکه من باید شرمنده باشم که همچین اخلاق گندی دارم  .یا اینکه حتما خیلی نامردم (چون دوربین رو خودش برام خریده بود و من باید با آغوش باز رفتار می کردم .) البته این برداشت من بود .بهرحال وقتی چشم هاش و طرز ایستادنش و گردن باریکش که داشت چروک می شد رو دم رفتن دیدم حس کردم لحظاتی که کنارش هستم باید خیلی بیشتر از اینها بهش خدمت کنم یا دوستش داشته باشم . حس کردم با اینکه تو دلم کلی ازش عصبانی بودم اما زندگی مثل 

تمام این شش ماهی که گذشت کوتاه بود . واقعا هم کوتاه بود .

من دارم مادرم میشم ،پدر و مادرم دارند پیر می شن ... 

تنها کسایی که هیچ تغییری نکردند خواهر و برادرم هستند که به قول الف همیشه ساکت و گوشه گیر هستند و در مورد هیچ چیزی هم اظهارنظر نمی کنند ...

پ_ن : امیدوارم بتونم پسِ همه مشکلات خانوادگیم بهترین برخورد رو داشته باشم تا بعدش اینقدر خودم رو بخاطر کوچکترین چیزی گناهکار و مقصر ندونم 

پ_ن : اون روز از درخواستش به قدری ناراحت بودم که کلی در موردش با الف درد و دل کردم و از ناراحتیم گفتم که چرا اینطوره چرا اینطوره و همین باعث شد فکر کنم چه آدم پلیدی هستم . ناخواسته ذهنیت منفی تو الف ایجاد کردم درموردش و بعد هم اعصابم خورد شد .

پ_ن : این احساس گناه ،اینهمه بغض و حساسیت ...این ها حالم رو بیشتر از خودم بد می کنه . چرا نمیتونم یک بار تو یک مساله حق رو به خودم بدم .




احتیاج قلبی

کل هفته ناراحت بودم .بارها موقع کار چشم هام اشک افتاد . بارها قلبم درد گرفت .همش به خانواده م فکر می کردم به پدر و مادرم .

مادرم این مدت بهم زیاد زنگ نزد . امروز بهش زنگ زدم و گفتم جمعه نمیام .ناراحت شد خیلی .

اما خودم غصه دار ترم .حتی به الف هم گفتم که جمعه نمیخوام برم .

اما بعد پشیمون شدم.

براش تو واتس اپ این پیام رو گذاشتم .

مامان

فردارو میام . دلم برات تنگ شده دروغ چرا دلم برای بابا هم تنگ شده .

اما بابا رو بخاطر این دردی که به قلب من داد هیچوقت نمیبخشم . برای بابا اون شب قضیه تموم شد اما من تمام طول هفته غصه خوردم و اشک ریختم ‌ همش ناراحت بودم . حتی ازینکه بابا هم ناراحت کردم ناراحت شدم . من نمیتونم این دردی که به قلبم داد رو ببخشم ولی میام .

هجدهم

امروز سالگرد ازدواجمون بود . و من امروز خیلی حرص خوردم .

تمام مسائل عمودی و افقی مخم رو خراشید و اذیتم کرد.

با این حال این که دوسال هست متاهلم چیزی نیست که دیگه نتونم 

باورش کنم . الف بخشی از زندگیم شده و طوری درونم پیش رفته که دوران مجردی برام مثل یه هاله کدر و خاکستری موهوم و مبهمه . 

نه نمیتونم

پست (با تو۱) رو یک بار دیگه خوندم .

یک مرتبه تو رو تصور کردم بین گروه های اجتماعی با این پسرا 

نشستی و سیگار می کشی بعدش چیزهای دیگه هم تصور کردم 

مثلا با این تیپ های پاره پوره تو خیابون می گردی و ..

می خواستم بگم من دیگه در اون حد روشن فکر نیستم شرمنده .

خواستم همین الان برای حرفی که زدم چند تا تبصره صادر کنم و بگم 

انتظار نداشته باشی ازم با این جملاتی که گفتم رهات کنم و بگذارم هرکاری 

خواستی بکنی .فهمیدییی؟