من و پدرت تمام دیشب رو بیدار موندیم .
تو گریه می کردی،نفخ داشتی،گرسنه میشدی،دستشویی می کردی .
اونقدر شیطنت کردی که ما چشم روی هم نگذاشتیم .
نگران زردیت شدم .نگران دستشویی نکردنت ،نگران چشم هات وقتی
با گریه نگاهم میکردی و من نمیدونستم چیکار کنم .
احساس میکردم احمقم . یک احمق ناتوان که نمیتونه هیچ کاری برات
انجام بده.نمیدونم حال الانم نتیجه ی بی خوابی دیشبه یا نتیجه آزمایش های امروزت که تمام جونت رو کبود کردند .
با تو گریه کردم .شاید حتی از تو بیشتر .همه نگاهم میکردند اما برام
مهم نبود . قلبم داشت منفجر میشد . دائم نگاهت تو ذهنم میومد .
دائم وقت هایی که تو اوج گریه با مهربونی صدات میکردم و تو یکهو
آروم میشدی . اینجا نشستم و با گریه می نویسم .
دلم نمیخواد مادر ضعیفی برات باشم ولی هستم .عزیز من خیلی ضعیفم .
متاسفم ...ذره ای توان شنیدن گریه هات رو ندارم
خوشگلم خیلی مراقب افسردگی بعد زایمان باش
خداروشکر که تو همه این روزهای سخت و طاقت فرسای اوایل به دنیا اونرن بچه الف آقا کنارت هست..
من که بدترین دوران زندگیمه اون روزا
تنها با یه بچه ۴ کیلویی که نمیدونستم چشه واقعا
عفط گریه میکردم باهاش
در حالی که مدرش درو میبست و راحت میخوابید
چه دردناک .
من هم شب تا صبح بیدارم و باباش خوابه بخاطر سرکار رفتن
ولی خب بی تفاوت هم نیست .
برای کوچولوتون دعا میکنم، انشالله زودی خوب میشه. منم وقتی بدنیا اومدم مریض و ضعیف بودم و چند روز بیمارستان بودم، اما در نهایت خوب شدم.
توکل به خدا.
ممنونم عزیزم