دو روز پیش مادرشوهر و پدرشوهرم سرزده اومدند .
به قول گیلکا یه تازه لباس داشتم رفتم پوشیدم .چای گذاشتم .
خونه درهم بود ،ظرف ها نشسته،پیشخون شلوغ اما ذره ای برام مهم
نبود . اگر ذره ای مهربان باشند متوجه میشند که برام رسیدن به همه کارها سخته مخصوصا تو استارت اولیه کار .
بعد از اینا جاریم اومد .وقتی داشتم کهنه بهار رو عوض می کردم صدای
شستن ظرف هارو شنیدم . خیلی خجالت کشیدم خیلی .
هرکاری کردم گفت نه .دوباره گفت :من تنها بودم هیچکس کمکم نکرد
برا همین میفهممت .
وقتی رفتند دلم براش سوخت . اما تو برخوردهاش یه حسادت خاصی
میبینم . نمیدونم شاید توهم میزنم
_مادرشوهرم گفت اگه کاری بود من هستم .
منم برخلاف همیشه تعارف رو گذاشتم کنار گفتم چرا وقتی میخواید خوبی
کنید می پرسید .
بهش گفتم هرموقع دلش خواست و حوصله داشت بیاد بهم سر بزنه .
دیروز غذا درست کرد برام اندازه دو وعده به الف داد که به من بده .
پ_ن :مادرم میگفت از کمک های مادرشوهرت بهره ببر . ازش درخواست کن بذار اونم حس مفید بودن بهش دست بده .
پ_ن : ولی مادرم با اون فرق داره . اون از کار کردن لذت نمی بره .
از آسایش و آرامش و معاشرت لذت میبره . برخلاف مادر من که تمام عمرش
رو فدای ما و خانوادش کرده .
بالاخره رابطه عروس و خانواده ی شوهر مثل رابطه ایران و عربستان است
کاری هم نمیشه کرد
چه تشبیه جاالبی