گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

روزمرگی

چه روز جالبی بود !

بعد از گذر بی خوابی های شبانه و دو ساعت خواب صبحگاهی ،

شیربچه ،گرفتن آروغ و عوض کردن پوشکش جاریم زنگ در رو زد.

رابطه ما کاملا دوری و دوستی بود و وقتی این کارو کرد برگام ریخت.

اومد بالا و من جلوش لحاف تشک رو که وسط هال بود جمع کردم و انداختم رو مبل . یک بسته ده تایی نون لواش داد دستم و گفت فکر کردم نون 

نداشته باشی برات خریدم .مجددا برگام ریخت .

ازش تشکر کردم .میخواست بره که اصرار کردم پیشم بمونه و چای گذاشتم .متوجه شدم حال روحی خوبی نداره .

دنبال یه آدم امن و هم صحبت بود .

لحظاتی دلم خواست جاریش نبودم و به دور از این رابطه بازی ها

بغلش می کردم و دلداریش می دادم .

یه مشکل جسمی براش پیش اومده بود که وقتی رفته بود دکتر 

بهش گفتند که چیزی نیست چون نه درد داشت نه مشکل دیگه .

ترسیده بود . 

به دور از خانواده ش بود . خواهراش شهر دیگه بودند ،مادرش زنده 

نبود،خانواده شوهر و شوهر هم که ....

دلم میخواست دستش رو بگیرم و بهش بگم غصه چی رو میخوری .

متوجه شدم که دنبال توجه و محبته که ازش دریغ شده .

اما نمیتونستم یسری چیزهارو نادیده بگیرم و باهاش صمیمی شم .

به چشم هاش زل زدم .بهش گفتم درکت میکنم که نگرانی ولی چیزی

نیست نترس بابا.

حرف رو کشوندم به تنهایی بزرگ کردن بچه .البته خودش هم مقصر بود 

هی میگفت تنهایی سخته بزرگ کردنش. ازش پرسیدم چرا چیشده بود .

با ترس و لرز یکم برام گفت .گفت مادرشوهرم حساسه و سرچیزهای 

بچه گونه بعد از زایمانش با این قهر کرده تا سه چهار ماه .

می گفت بعد از سزارین یهو از خواب بیدارش کرده که بیا کهنه بچه رو 

عوض کن بعد خودش گرفته خوابیده .

یا می گفت : هیچ کاری براش نکرده و این داستانا .

من از زبون مادرشوهرم هم شنیده بودم‌.

همونجا هم به مادرشوهرم گفته بودم که جاریم مادرش نبود و گناه 

داشت که تنها موند .

با این حال وقتی جاریم داشت حرف می زد کاملا خودم رو زده بودم به 

اون راه.از شانسش یک ساعت بعد مادرشوهرم که تا حالا تو عمرش تنهایی پیشم نیومده زنگ در رو زد .دیگه رسما خزان شد و برگ هام تو هوا پخش شد .

جاریم هول کرد و گفت نگو به کسی ها به الف هم نگو و این چیزا .

منم فقط به شما گفتم .

مادرشوهرم دوساعت پیشم نشست جلوی بچه روی مبل .

منم مشغول کارهای آشپزخونه و این چیزا شدم .

با وجود اینکه کاری نکرد واسم (هیچکاری)اما همین که تنها نبودم 

حس خیلی خوبی داشتم .سعی کردم بیشتر شنونده باشم .

سرآخر هم وقتی می رفت بهش گفتم بازم سر بزنه .

ولی خدا کنه فردا نیاد . چون ظرف های امشب رو نشستم و عجیب حس

خواب آلودگی دارم .

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 12 آبان 1401 ساعت 01:14 http://Saghf.blosky.com

چه خوب بود دل نوشتت ،با دقت خوندمش،،،چقدر قابل درک بود....

Z.f پنج‌شنبه 12 آبان 1401 ساعت 00:51 https://ssofarmacy.com

واقعا هم به هیچ وجه نباید با جاری صمیمی شد.نمیدونم حکمت این رابطه چیه.ولی تجربه میگه با جاری دوری و دوستی کن.مخصوصا اگه از قبل نسبت فامیلی با خونواده شوهر داشته باشه

بله متاسفانه همینطوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد