حقیقت اینه حس می کنم تو بد منجلابی افتادم و دروغ چرا دوست
دارم چشمام رو برای لحظاتی ببندم وبه خیلی چیزها فکر کنم مثلا : به پاییز پیش دانشگاهی فکر کنم .
به احساسات قشنگم _به پیاده روی سمت دبیرستان شرف و ردیف درخت هاش که برگ هاش پایین می ریخت .به مقنعه و شلوار اتو کرده و بخاری توی صبح زمستونی که صورتم رو شسته بودم و بهش چسبیده بودم تا برم مدرسه _ به اون روزی که با سین راه می رفتیم و اون ماشین که پیچید و راننده ش_ به دانشگاه و آقای ر که فکر می کردم عاشقم شده و چندباری که کرایه ماشینم رو حساب کرد .
به میم و داستان های کلاس زبانش و مربیش که میم حتی بعد ازدواجش مدام
خوابش رو می دید و بهش فکر می کرد (حتی حالا که طلاق گرفته هم به اون فکر می کنه)
به کلاس نقاشی و مُحی موقشنگ_ به والیبال و روزهای بارونی و انجمن داستان و اون آقای تئاتری که جلوی همه بلند شد و برام دست زد .
به اون روزی که تنهایی رفتم کافه ،اون روزی که نمره ی اصول فقهم از همه کلاس بالاتر شده بود اون روزی که سوالی که استاد پرسید رو فقط من جواب دادم و اون دختره ساحره حسودیش گرفت و پشتم حرف زد .
به کلاس زبان وقتی موقع لکچر از گوشه ی چشم متوجه شدم یکی به چال لپم اشاره می کنه و به دوستش لبخند می زنه .
دلم خسته ست از روال .
از تکرار.
از بیداری و شیردادن و آروغ گرفتن و دوباره تکرار ..
از فکر دستشویی و سلامتی بهار و از تنهایی از تنهایی از تنهایی ..
دلم تنگه و محبت می خواد .تعریف می خواد .حمایت میخواد .
اونقدر قوی نیستم که بتونم از پسش بر بیام واقعا اونقدرها قوی نیستم
خدا می دونه فقط خدا می دونه تا چه اندازه خسته ام و چقدر از شب بیداری
نا آرومم .و چقدر کم خوابی واضطراب دارم ...
خدا می دونه چقدر نیاز به یکی دارم که کمکیم باشه و چقدر دوست دارم خودم رو کپی کنم و مراقب بچه باشم چون میدونم حتی اگه دست مادرم هم
باشه اضطراب رهام نمیکنه فقط خیالم تا حدی آسوده میشه که جاش خوبه پس نگران نباش.
پ_ن : امشب دایی الف اومد _جاریم اومد و مادرشوهرم .
واقعا نمیدونم چرا همه جا باید جاریم باشه .
خونه مادرشوهرم می رم سپرده که وقتی ما میریم اونم بیاد .
دایی الف میاد مادرشوهرم باید بهش زنگ بزنه تا بیاد .
هرجا که میریم اینم میاد اونم بدون شوهرش !
خوشم نمیاد از این رفتارش .واقعا خوشم نمیاد ...
توی حرف هاش هی اصرار داره بگه شیر مادر میداد به بچه ش!
باشه تو خوبی ..دست بکش ..