با میم رفتیم خرید .بهار دست مادرم بود .
ازش چندتا عکس گرفتم و بعدش رفتیم کافه . پول نسکافه من رو
حساب کرد که چند دقیقه پیش واسش ریختم . دستش تنگه ..
هرچقدرم تعارف کنه باورم نمیشه .
با وجود اینکه دو سه ماه دیگه نوبت دادگاه داره و کلا از شوهرش
جدا میشه اما هنوز شوهرش رو دوست داره .بنظرش هیچکس اون
نمیشه با این حال دوست پسر داره و با چند نفر دیگه هم حرف می زنه .
یکم ترسوندمش از رابطه ش با اون پسره . ولی خب ...چه عرض کنم ...
اگر چندسال پیش هم که آدم مذهبی ای بودم می فهمیدم این کار رو
کرده بازم رابطه مو باهاش قطع نمی کردم .زندگی شخصیش به خودش ربط داره . وقتی میبینم گند زده به خودش اعصابم خراب میشه .
میدونه داره راه رو اشتباه میره و خسته ست .
منم حرف هام رو شوخی خنده بهش می گم .
فکر می کنه با باشگاه رفتن و رسیدن به خودش می تونه شخص موردعلاقه ش رو پیدا کنه . شخصی که از این سیاهی ها نجاتش بده ..
براش آرزوی سرعقل اومدن می کنم .
براش آرزوی حال خوب می کنم.