گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

صلح تقلبی

بعد از مکالمه ی تلفنی با مامان و گفتن شرح حال که الف از دست قیافه گرفتن های بابا ناراحته (بخاطر بحث سیاسی)و به نظرت ما باید چی کار کنیم مامان ابتکارجالبی زد . به بابا گفته : که الف پشیمونه که صداش رو بالا برده و به زهرا گفته و حالا تو بخاطر سربلندی زهرا بیا زنگ بزن به الف و مثلا به یه بهانه بگو اگه پولی چیزی خواست ما در خدمتیم که قرض بدیم(اون زمان بخاطر ماشین که تو بورس کالا ثبت نام کرده بودیم نیاز داشتیم ولی بهرحال خودمون شکرخدا جورش کردیم).بابا هم زنگ می زنه و خلاصه الف میاد خونه و میگه بابات زنگ زد .

من هم دیگه نمی گم بهش جریان رو و می گذارم تو عالم خودش باشه .

الان که فکر می کنم این اولین باری هست که چیزی ازش مخفی می کنم .

خلاصه این سه روز آخر هفته که انزلی بودیم الف و بابا جوجه کباب تو حیاط می زنند و دوباره با هم آشتی می کنند .


به وقت نوشتن

چقدر دوست دارم که یکی من رو می خونه .

که یکی من رو می فهمه .

که یکی غرغرهام رو هر روز می شنوه و نمی گه باز این حرف های 

تکراری زد . باز این شروع کرد به ناشکری.که نمی گه برو خداروشکر کن

که فلان کس فلان جور شد و تو نشدی ،که نمیگه حالا کجاشو دیدی و بعدها 

بدتر میشه،که نمیگه من شرایط بدتری داشتم و شرایط تو خوبه،.

که وقتی می گم سرشونه هام درد می گیره نمی گه سرشونه ی منم درد می گیره .وقتی می گم عجیب خسته ام نمیگه خسته نباشی و به افق خیره شه .

حالم خوب میشه وقتی می نویسم.

حس می کنم از این تنهایی که گاهی عجیب به قلبم چنگ می اندازه 

رها می شم .

آش۳

الان انزلی ام ،کنار شوفاژ اتاقم و دارم تایپ می کنم.

اون روزی که رفتم برای آش حقیقتا خیلی خسته بودم اما اگه کاری از 

دستم برمیومد انجام می دادم .دروغ چرا تا جایی هم که تونستم از این جمع های زنانه که تو حیاط دور دیگ آش می موندن و حرف می زدند فاصله گرفتم .از نگاه های ممتد و سوال جواب خوشم نمیومد . جای صلوات هی حرف های خاله زنکی می زدند .به جاش جاریم از اول تا آخر کنار مادرشوهرم موند و من کاملا در حاشیه .اگه تو مجلس ما بودید .من رو یا پایین پیشخون یک گوشه ی نامعلوم و مخفی در حال سبزی پاک کردن می دیدید یا در حال چای تعارف کردن و ظرف شستن . گاهی هم با فامیل الف حرف می زدم . مخصوصا با یکی از دخترخاله هاش که بارداره .

یک جا هم حرصم از مادرشوهرم درومد و نتونستم خودمو نگه دارم .

اما پشیمون هم نیستم .

یه لحظه رفتم تو جمعشون یک قاشق فلفل دادند دستم گفتند بریز تو 

آش .دیدم همه یکطوری نگاهم می کنند گفتم برای چی ؟

گفت : مادرشوهرت نذر کرده بچه بعدی پسر شه .

من خندیدم و قاشق رو پس دادم .

گفتند نه خودت نیت کن . هنوز فلفل رو نریخته بودم .

مادرشوهرم پرسید چه آرزویی کردی . گفتم آرزو کردم آرزوی شما 

براورده نشه .

دوباره همه خندیدند .

سر آخر قبل از ریختن اون قاشق فلفل یک نگاه زیرچشمی به همه ی اون جمع انداختم .داستان زندگی هرکدوم از این هارو از زبون الف و مادرشوهرم شنیده بودم .از اون زنی که شوهرش پول دار بود و انگشتر طلای چند میلیون تومنی انگشتش انداخته بود ولی دستش کج بود و آبروش رفته بود تا شوهر زنی که سال پیش از نردبون افتاد و مرده بود .از زن روضه خون محله شون که پشت همه حرف می زد و صورت مهربونی داشت تا همسایه بغلیشون که نوه ش تازه دنیا اومده بود و خونه شون رو چراغونی کرده بود .

همه شون آدم های بدبخت و ساده ای بودند .آدم های سطحی که تو روزمرگی ها و غم هاشون قاطی و گم بودند .

معلوم نبود کجا می رند یا بزرگترین بلندپروازیشون چیه ...

یکی ازیکی بدتر.مثل خود من که جای لذت از زندگیم گیر حرف های خانواده

شوهر و بزرگ کردن بچه م افتادم .

قاشق فلفل رو که قاطی آش کردم آرزوی عاقبت بخیری همه مون رو کردم .

این رو از ته دل آرزو کردم‌.


آش ۲

دیشب از ساعت پنج تا هشت و پنجاه خوابیدم .

می گیریم چهارساعت .چرا این بچه شب ها این اندازه بی قراره!!!!!!

داریم میریم خونه ی مادر الف واسه آش .

نسبت به دیشب یکم قوت دارم .

ولی فقط یه کوچولو . 


ازدواج غلط

ولی ازدواج با یک فرد غلط می تونه آدم رو به قهقرای گه خوردن بکشونه .

ببخشید که اینقدر رک گفتم . ولی چون دیدم دارم میگم .

به طرزی باعث سقوطت میشه که از یکجایی به بعد علاوه بر اینکه حتی به روال قبل نمیتونی زندگی  کنی میبینی هر روز همه چیز داره بدتر از دیروز میشه . اونقدر حالت بد میشه که زندگی داغونت با خانوادت رو ترجیح میدی تا زندگی کنار اون فرد . اینارو از حرف های اون دوستم که به شدت عاشقانه ازدواج کرد و کارش به طلاق کشیده برداشت کردم و نوشتم .

پ_ن : معمولا حرف بد نمی نویسم ولی واقعا ایندفعه لازم بود.