وسط تدارک دیدن برای اومدن مهمون ها لحظه ای درب بالکن رو باز کردم
تا چیزی اونجا بگذارم که سوز سردی اومد و پیچید صورتم .
به ساختمون روبه رویی نگاه کردم،به کاکتوس و گلدون شمعدونی روی
بالکن،به رهگذری که با کلاه پشمی و کاپشن از کوچه رد میشد و تازه یادم
اومد جدا واردزمستون شدیم . روز اول دی ماه بود و من کلا یادم رفته بود.
یلدای امسال انزلی نرفتم .وقتی بابا زنگ زد دوبار اومدم بگم دوست
داشتم کنار شما باشم .دلم براتون تنگ شده اما زبونم نچرخید .
بین حرف هاش دوبار پرسید پس واقعا نمیای؟
گفتم نه دیگه پیش خانواده الف اینام .
گفت :یادم باشه در مورد میم که بخوایم براش زن بگیریم شرط شهر رو
بذارم که حتما انزلی باشه .گفتم میم رو آره ولی اون یکی دخترت(خواهر من)
رو نمیتونی کاریش کنیا .
گفت: آره دیگه دختر رفتنیه
گفتم :آره دیگه
بعدش سکوت و چندتا خنده تصنعی و خداحافظ
ولی حقیقت این بود من تمام دلم پیششون بود .غمگین بودم و
وانمود می کردم شب یلدای خوبی دارم