سر صبح روز اول بهمن ماه به این فکر می کنم که دنیای من قرار هست
چطور بشه ..که چقدر این روال و روزمرگی باید در جریان باشه .
بهار روز به روز بزرگتر میشه با چشم های درشت تری جهان رو نگاه می کنه .
من هنوز گاهی خواب می بینم تو بخش نوزادان خوابیده و دکتر نمیگذاره با خودم ببرمش . تو خوابهام سرگردان دنبال پرستار ها راه می افتم .فکر می کنم و از کنار دیوارهای خاکستری می گذرم .
یک روز فکر می کنم در آینده نقاش شه ، یک روز فکر می کنم مثل بابام ریاضیاتش خوب شه ،روز بعد با خودم میگم شاید مثل پدرش حواس جمع باشه و روحیه مدیریتش بالا باشه،سر آخر توی همین دوران افکار به خودم می رسم و میگم شاید هم مثل مادرش رویایی و رمانتیک و خیال پرداز بشه .
حقیقتا دلم نمیخواد به من بره .
اعترافش چندان برام سخت نیست .
اینکه خودم رو دوست ندارم ..
اینکه اصلا خودم رو دوست ندارم
شاید مث مامانش استعدادهنر و نویسندگی داشته باشه و خوش ذوق باشه.شاید وقتش باشه مامانش کمک بگیره از تراپیست و عاشق خود واقعیش بشه که با همه سختیها این راه رو اومده
مرسی که سعی داری حالم رو خوب کنی
با خودت آشتی کنی نسبت به خودت با گذشت ومهربون تر میشی.این خودت بود که باعث شد حرفایی بشنوی که باب میلت نبود تو خود حجاب خودی حافظ،از میان بر خیز .نشنیده ای؟کیست این پنهان مرا در جان و تن؟کز زبان من همی گوید سخن؟همون را نوازشش کن .تا احساس خوبی پیدا کنی