دیشب بابا صداش رو یکلحظه زیر کرد و قربون صدقه بهار رفت .
بهار به قدری ترسید و جیغ کشید که نزدیک بود بمیرم از ناراحتی .
بچه رو دیگه صندلی پشت تو کری یِر نگذاشتم . تمام طول راه تو بغلم بود .
مادرم می گفت قلبش مثل قلب گنجشک تند تند می زد .
بمیرم براش