مادر الف بهش می گه حواست به برادرت باشه اون بچه ست تو عاقلی
حرف تو رو گوش می کنه . الف در جواب می گه به من چه ربطی داره
من زندگی خودم رو دارم تا کی باید نگران زندگی این آقا باشم .
من لبم رو گاز می گیرم .با اسکاچ به جون ظرف ها می اوفتم .
خسته م .به کیش فکر می کنم ..به دوچرخه سواری و هتل و مجتمع های خرید ...
مثل پشه ای بی جون که روی دیوار نشسته خودم رو به رویاهای دور و درازی وصل می کنم .رویاهایی که ازشون انرژی بگیرم..
مثل خونه ای لب دریا ،داشتن باغی پر از درخت های گیلاس .
مادرشوهرم می گه : من همیشه نگران اونم ,تو چون برادر بزرگتری باید حواست به اون باشه .(دو سال اختلاف سنی دارند)
من شیر آب رو می بندم و آشپزخونه رو به مقصد اتاق ترک می کنم.
لعنت به همشون