دیشب تو مهمونی بعد از خوابوندن بهار از اتاق اومدم بیرون، الف
بهم گفت چای می خوری؟
یک نگاه به همه پیشدستی ها انداختم دیدم مادرشوهرم برا همه چای گذاشته به جز من . وقتی حرف الف رو شنید گفت زهراجان چای می خوری برات بریزم ؟
این حرکتش رو حمل بر بی احترامی کردم .
هفته پیش که مثل کزت داشتم از مهمون های شوهرش پذیرایی می کردم وقتی دو دقه تو اتاق رفتم تا بهار رو بخوابونم حتی یکبار نپرسید
زهرا کجاست .وقتی شام نخورده داشتم ظرف هارو میشستم اومد
گفت زهراجان نشور من میشورم بعد دست گذاشت رو بازوش گفت آخ چقدر درد می کنه و یکهو چند تا دیس باهم رو جلوی دستم گذاشت .
بگذریم
اونجا بهش گفتم که چرا برای همه ریختین برای من نریختین ؟
البته با لحن مهربونی گفتم .(انگار که بچه شم و اون من رو فراموش کرده)
جدی این رو گفتم .
همه نگاهم می کردند .اصلا یادم نیست چه جوابی داد.
یک نفر گفت آخه شما نبودی .
الف گفت چای من رو نمی خوری؟
گفتم نه .اگه بخوام خودم برای خودم می ریزم .
مادرشوهرم لبخند زد و به یکی از مهمون ها نگاه کرد و گفت :
داره من رو اذیت می کنه(سر به سر می گذاره)
چون گاهی باهاش شوخی می کنم اینطور برداشت کرد .ولی من کاملا جدی بودم .
_الف تعمدا جلوی مهمون ها و مادرش بهم خیلی احترام می گذاره.
فکر کنم اگر اینکار رو نمی کرد مادرش بیشتر بهم بی مهری می کرد.
شاید استکان هارو بدون شمارش چایی کرده
برای خودم بارها پیش اومده که نشمردم بعد چایی کم اومده
دم آقای الف هم گرم
شاید