گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

رمز: اسم خودم به انگلیسی با حروف بزرگ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پراکنده

_بهار کم کم غلت می زنه.

من رو میشناسه اما هنوز هیچ احساس وابستگی یا دوست 

داشتنی توی چشم هاش نمیبینم . بچه م هنوز حس دوست داشتن رو تجربه نکرده . خیلی کوچیکه..

تنها چیزی که واقعا ذوق زده ش می کنه اردک زرد پلاستیکی ای هست

که با فشار دادن شکمش جیغ می کشه و باعث میشه  کلی ذوق کنه .

_سری پیش که انزلی رفتیم بابام کمی تو قیافه بود واقعا نمی دونم چرا .

نمی دونم سیزده به در دوباره برم اونجا یا نه .

_جاریم به یک زن مطلقه سپرده که تو غیبتش بره تو مغازه شوهرش (برادرشوهرمن)کار کنه .چون برادرشوهرم شیفت شب مغازه می مونه و اون خانم باید شیفت صبح تا بعدظهر باشه . این قضیه مادرشوهرم و الف رو عصبی کرده .

مادرشوهرم میگه واقعا عقل نداره که اینکار رو کرده .شنیده چشم و گوش دختره می جنبه .الف هم میگه هردوتاشون (زن و شوهر) عقل ندارند .(منظور جاری و برادر الف هست)

مهمونی

دیشب خونه مادرشوهرم بودم و از مهموناش پذیرایی کردم .

جاریم هم بود .موقع شستن ظرف ها خندید ودر حالیکه یک عالمه 

پیاله ی خوروشتی نیمه کاره برام تو ظرف شویی میگذاشت تا بشورم

گفت : زهرا دیدی بهت گفتم خوشحالم تو اومدی کمک و من تنها نیستم؟

بخاطر همین .

بعد یک لبخند موذیانه زد و رفت . نمی دونم والا دقیقا منظورش چی 

بود با این حال من با ساده دلی بهش جواب دادم که چه حرفیه تو فردا

میری سفر(میخواد یک مدت بره شهرشون شیراز برای مسافرت )

خسته میشی.الان یکهو یادم اومد رفتارش رو با خودم میگم منظورش 

چی بود.

جاری مادرشوهرم وقتی دید دست تنها می خوام ظرف و ظروف 

بیست نفر رو بشورم دلش سوخت و با کلی اصرار رفت تو آشپزخونه ایوون (دو تا ظرفشویی تو خونه شون هست) و اونم پنجاه درصد ظرف هارو شست .

آه اینم اضافه کنم که دم شام بهار بی تابی می کرد و من شام نخوردم .

همه مهمونا بعد از شام تازه متوجه شدند . 

همه چشم ها رو بهار بود و دائم دست به دست می شد .

الف بهم میگه تو رفتارت خیلی خوبه فقط از بودن توی جمع دوری می کنی .

پ_ن : دلیل اصلیش اینه که می دونم هرگز دوست داشتنی نیستم .

یکی از ترس هام برای برقراری ارتباط نزدیکتر با دوست هام همینه .

اینکه دلزده شون کنم.اینکه خوب نباشم ..

پ_ن : بهار داره گریه می کنه و ناگزیرم که برم 

لند اسکیپ

چقدر حیف که اسفند تموم شد و رفتیم سال جدید .

حس دونده ای رو دارم که بلاخره به نقطه ی پایان رسید و دوباره 

راه درازی جلوش سبز شد .

دوباره باید تا پایان مسیری که نامعلومه بدوه ..

زمین بخوره ،بلند شه ..

حتی اگه همسفر و همراه داشته باشه خیلی وقت ها باید روی

خودش بیشتر از بقیه حساب باز کنه ،باید خودش از بقیه قوی تر

باشه .

یادمه قبل از بچه دار شدن یک روز سرسجاده نشستم و از خدا 

خواستم کمکم کنه قوی تر شم .

نمی دونم این همه اتفاق ریز و درشتی که در نهایت به اومدن 

بهار تو زندگیم ختم شد چه بلایی سر روح و روانم آورد .

احساس تنهایی

احساس ضعیف بودن و افسردگی 

احساس اینکه کسی یک مسئولیت خیلی سنگین روی دوش

ناتوانم گذاشته تا همیشه خدا هوشیار بخوابم ...

همه اینها ....سال پیش رو برام رقم زدند..

*نوشته بالا برای تو خونه بود .

الان مهمونی ام و رو مبل نشستم و باید کم کم پاشم برم کمک کنم .

دلم میخواد برم کنار دریا و عکاسی کنم .

دیگه از عکاسی پرتره و مدلینگ خوشم نمیاد ...