اینجا به قدری مسافر اومده که اکثر ماهایی که تو این شهر زندگی
می کنیم نشستن تو خونه رو به توی ترافیک گیر کردن ترجیح دادیم .
نمیدونم داستان چیه تا به یه تعطیلی می خوریم آب کوچه ما هم قطع میشه تا پنج شش ساعت .
دیشب تو مهمونی بعد از خوابوندن بهار از اتاق اومدم بیرون، الف
بهم گفت چای می خوری؟
یک نگاه به همه پیشدستی ها انداختم دیدم مادرشوهرم برا همه چای گذاشته به جز من . وقتی حرف الف رو شنید گفت زهراجان چای می خوری برات بریزم ؟
این حرکتش رو حمل بر بی احترامی کردم .
هفته پیش که مثل کزت داشتم از مهمون های شوهرش پذیرایی می کردم وقتی دو دقه تو اتاق رفتم تا بهار رو بخوابونم حتی یکبار نپرسید
زهرا کجاست .وقتی شام نخورده داشتم ظرف هارو میشستم اومد
گفت زهراجان نشور من میشورم بعد دست گذاشت رو بازوش گفت آخ چقدر درد می کنه و یکهو چند تا دیس باهم رو جلوی دستم گذاشت .
بگذریم
اونجا بهش گفتم که چرا برای همه ریختین برای من نریختین ؟
البته با لحن مهربونی گفتم .(انگار که بچه شم و اون من رو فراموش کرده)
جدی این رو گفتم .
همه نگاهم می کردند .اصلا یادم نیست چه جوابی داد.
یک نفر گفت آخه شما نبودی .
الف گفت چای من رو نمی خوری؟
گفتم نه .اگه بخوام خودم برای خودم می ریزم .
مادرشوهرم لبخند زد و به یکی از مهمون ها نگاه کرد و گفت :
داره من رو اذیت می کنه(سر به سر می گذاره)
چون گاهی باهاش شوخی می کنم اینطور برداشت کرد .ولی من کاملا جدی بودم .
_الف تعمدا جلوی مهمون ها و مادرش بهم خیلی احترام می گذاره.
فکر کنم اگر اینکار رو نمی کرد مادرش بیشتر بهم بی مهری می کرد.
مادرشوهرم امسال هرسری مهمون براش میاد زنگ می زنه ما هم بیایم .
قبلا که جاریم شیراز نرفته بود به اونا زنگ می زد . احتمالا چون دست و کمرش درد می کنه دلش نمی خواد دست تنها باشه .
خداشاهده برای کمک بهش احساس بدی ندارم .خوشم هم میاد
براش کاری کنم..یک زن پنجاه ساله که از دوران جوانیش درد کشیده ،
پدرش مرده ،یتیم شده ،آسیب دیده ..
ولی این سیاستش که زنگ می زنه میگه فلانی داره میاد شما هم بیاید .
حس می کنم احمق فرض می کنه .دوست دارم مستقیم بهم بگه زهراجان من دست تنهام بیا کمک،اما غرورش رو نمیشکنه .از شانس خوبم کائنات هم باهام
همراهی می کنه اکثر اوقات موقع پذیرایی بهار یا خوابش میاد و
بی تابی می کنه یا گشنشه و شیر می خواد . الحق که دختر خودمه :))
خیلی خسته ام خیلی .
تمام اعضا و جوارحم درد می کنه .
نیاز به ساعت ها خواب و بعد از اون نوشیدن نسکافه و
تماشا کردن بارون دارم .
دماغم از بوی افتضاح خرابکاری بچه پرشده و بو ازش خارج نمیشه .
دلم می خواد برم استخر و تا نهایت عمقش برم پایین و پایین تر و همونجا بنشینم .پشت گردنم تا سرشونه ها و سر زانوهام درد می کنه .
کاش کسی بود کمکم می کرد .مادرم هرگز بدون پدرم نمیاد اینجا تاپیشم بمونه و کمکم کنه.
خدایا بهم توانایی بده لطفا .