رفته بود پیش فالگیر ،فالگیر بهش گفت روز عقدت طلسمت کردند .
و یکسری مزخرفات دیگه که واقعا راست بوده .مثلا مشکلش با مادرش ،
طلاقش،آدم های تو زندگیش و این داستانا.دویست و پنجاه هزارتومن
داده بود .(کسی که اصلا و ابدا به این چیزا اعتقادی نداشت و می گفت من هرگز این چیزارو باور ندارم.)
حالا که به مشکل برخورده بود سمت این چیزا رفت .
واسه همین میگم آدم هیچوقت نباید بگه نه هرگز من اینکار رو نمی کنم .چون معلوم نیست تو شرایط اون باشی چه می کنی .
بگذریم .فالگیر گفت طلسمت کردند،مادرتم طلسم کردند .
بهش یک لیوان آب داد به اسم آب بارون خورده که سوره های قرانی و این چیزا توش نوشته شده دویست هزارتومن فروخت .
ازآینده هم براش گفت .گفت دوباره ازدواج می کنی حتما .
از یک پسر به شدت داغون و بد قیافه و بد دهن خوشش اومده بود
که فقط شب ها تایم خوابش بهش پیام میده و چندین بار با دخترهای
مختلف اینور اونور دیدتش .گفت فلانی از من خوشش اومده ولی من از
این خوشم میاد و این داستان ها .
توی بلوار می خواست سیگار بکشه بهش گفتم نکش خوشم نمیاد .
شروع کرد به گفتن اینکه نظر شخصی منه و ..
باشه به من مربوط نیست ولی مراعات که می تونی بکنی دو دقیقه
باهام اومدی بیرون نکشی.نگفتم بهش .بهش گفتم تو ورزشکاری ،
شیر بخور ،غذای مقوی بخور،میوه بخور این کارارو بذار کنار .
میگه من دود سیگار رو تو نمی دم ،واسه ی اداش می کشم و همین
آرومم می کنه. حرص می خورم که چرا یک انتخاب غلط تبدیلش کرده
به یه دختر غمگین و شکننده .
دیشب داشتم به زن فالگیر فکر میکردم .خودش داشت طلاق میگرفت ورفته بود خونه مادرش.خب تواگه میخواستی کاری کنی واسه خودت میکردی.
دو بار در این اواخر رفتم پیش فالگیر و جز چرند چیزی نگفت.... یکیش درست بود فقط. قشنگی زندگی به اینه که ندونی قراره چه اتفاقی رخ بده و برات معما باشه!
درسته .
عجب