گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

اعصاب

مادرشوهرم دیشب داشت با اشتیاق جریان دماغ سوخته کردن مادرشوهر خودش رو برام تعریف می کرد .من گوش می دادم ازونور 

بچه جاریم مدام دست بهار و می گرفت  یا محکم  می بوسیدش و به 

هیچ وجه به تذکرهای من اهمیت نمی داد.

دو سه بارهم به بهانه های مختلف جلوی بهار جیغ کشید 

یا ادا درآورد که بهار بدجور از ترس تکون خورد و بغض کرد و من 

هی خودم رو می خوردم و سعی می کردم با بهترین لحن ممکن باهاش 

حرف بزنم‌ ؛ نکن قربونت برم می ترسه ،نکن عزیزم اینو جلوی چشمش

نیار ؛میشه دورتر بشینی تا تو رو خوب تر ببینه ..

اما انگار نه انگار و بعد امشب که ویژگی های بچه های پنج ساله رو خوندم دیدم بچه ها هرچی بزرگ تر میشن شدیدتر رو مخ میرن و این طبیعیه.

ولی من اعصاب اضافی نداشتم که به بچه مردم بپردازم .

حقیقتا اون شب واقعا اعصاب هم نداشتم که تو پست بعدی توضیح می دم چرا 


نظرات 1 + ارسال نظر
گیل‌پیشی سه‌شنبه 2 خرداد 1402 ساعت 11:58 https://temmuz.blogsky.com/

مدارا کردن با بچه فامیل سخته. حرفی بگی، مادرشون به شدت ناراحت میشه.

دقیقا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد