مادرشوهرم دیشب داشت با اشتیاق جریان دماغ سوخته کردن مادرشوهر خودش رو برام تعریف می کرد .من گوش می دادم ازونور
بچه جاریم مدام دست بهار و می گرفت یا محکم می بوسیدش و به
هیچ وجه به تذکرهای من اهمیت نمی داد.
دو سه بارهم به بهانه های مختلف جلوی بهار جیغ کشید
یا ادا درآورد که بهار بدجور از ترس تکون خورد و بغض کرد و من
هی خودم رو می خوردم و سعی می کردم با بهترین لحن ممکن باهاش
حرف بزنم ؛ نکن قربونت برم می ترسه ،نکن عزیزم اینو جلوی چشمش
نیار ؛میشه دورتر بشینی تا تو رو خوب تر ببینه ..
اما انگار نه انگار و بعد امشب که ویژگی های بچه های پنج ساله رو خوندم دیدم بچه ها هرچی بزرگ تر میشن شدیدتر رو مخ میرن و این طبیعیه.
ولی من اعصاب اضافی نداشتم که به بچه مردم بپردازم .
حقیقتا اون شب واقعا اعصاب هم نداشتم که تو پست بعدی توضیح می دم چرا
مدارا کردن با بچه فامیل سخته. حرفی بگی، مادرشون به شدت ناراحت میشه.
دقیقا