نمی دونم الان غصه چی رو بخورم .غصه کاری که معلوم نیست
جور شه .غصه اون زنه تو گروه که بهم گقت محتوای کارم ضعیفه ،
غصه ی جاریم که بعد از اونهمه لطفی که در حقش کردم شنیدم که
پشت من هم مثل باقی حرف زده ،غصه ی الف که مریض شده ،غصه ی
بهار که نمیگذاره بخوابم ،غصه ی بیخوابی ها و دلشوره های خودم ،
غصه ی احساس پوچی و هیچی نشدنم ،غصه ی اینکه چرا ایران متولد
شدم ،چرا خواهرم ازم متنفره،چرا یک دوست سالم و درست حسابی ندارم ،غصه درهم برهم بودن خونه ...
نمی دونم این کلاف سردرگم ذهنم کی میخواد آروم بگیره .
افکار خاکستری و دود گرفته پشت هم خودشون رو قاطی مخم می کنند . دلم می خواد ساعت ها گریه کنم تا فقط کمی این خستگی و بی خوابی از بین بره . دلم می خواد برم ...برم جایی دور و تا چندروزی برنگردم
مسئولیت زندگی سخته، حق داری خسته باشی.
عزیزممم .. دعا میکنم دلت اروم شه
قربون شما