گاهی یادم میاد ..
دوران حاملگی ،پف کردن،نگرانی،آزمایش های مختلف،بی اشتهایی و حالت تهوع،رفتن به قزوین(مسافرت) که تو گرما داشتم می مردم ،برگشتن و زل زدن به لباس های بچه ،تصور روزهای دور وقتی توی بغلم می گیرمش،استرس و نگرانی از چیزی که هنوز نیومده ،بچه ای که هیچی ازش نمی دونم ، وسواس عجیب تو تمیز نگه داشتن خونه توی دوران بارداری که نمیدونم چرا و حکمتش چی بود که اینطور شده بودم.
بعدش روزهای غافلگیری..روزهای سیاه و تاریک ..لکه ی خون روی دستمال کاغذی ،صبحی که دکتر گفت باید بستری بشم ،استرس و اضطراب ،تنهایی،گریه ،گریه ،گریه ،حرف های بی پرده و ناراحت کننده مادرشوهر(شاید فلان کردی اینجوری شد،شاید این اشتباه رو کردی)،استراحت مطلق،تزریق هر شب آمپول زیرجلدی ،هرشب مطب رفتن و بالا زدن آستین ها و سوال های مداوم پرستارهای مختلف مطب بازوت چرا اینجوریه ؟لیزر کردی؟چرا جوش داره ؟چیشده ؟ تو رو از روی بازوهای جوش جوشیت شناختم.
خندیدن ،دم نزدن ،درد کشیدن ،گریه های شبانه ،قران خوندن ها بعد از نماز صبح ،حرف زدن با خدا،نماز رو ایستاده و پشت میز خوندن،تصویر مهر روی میز غذاخوری و بعدش روزی که غلت زدم ،پاره شدن کیسه آبم ..استرس ،اضطراب،معاینه ،معاینه ،درد ،درد،استرس،چهره ی دکتر و گفتن اینکه طبیعی زایمان کن،توکل،درد،آدم هایی که توی سایه ها ایستاده و تماشام می کردند ..مثل شبح های نگران ،شبح های کنجکاو،شبح های غمگین و درمونده،رفتن به بخش و بچه ای که یکهو جلوی دست هام گذاشتند ،صدای ناله ی ضعیفش،صدای گریه ضعیفش،مثل حالا نبود .پر از مو بود ،پیشونی پرمو،پوست تیره ،برام مهم نبود .یک هفته ندیدن بچه م یا دیدنش از دور پشت دستگاه اکسیژن .
حس رهایی و آزادی داشتم.یک بار چند کیلویی ازم خارج شده بود وموجودی که از خونم تغذیه می کرد بیرون اومده بود . تا دوران شیردهی رسید و حس نالایق بودنم ازونجا آغاز شد . حس اینکه چرا این بچه همکاری نمی کنه ،چرا من چیزی ندارم ،چرا نمی تونم .کسی کاری از دستش ساخته نبود .زمزمه های مختلف فامیل های خودم .چطور دلت میاد ؟چرا شیر خودت رو نمیدی چرا چرا چرا چرا چرا چرا ؟ زردی بچه ..بستری شدنش..
بندنافی که پرستار بخش بهم داد تا نگهش دارم .چون تا اون موقع بهار بیمارستان بود.آزمایشگاه بردنش برای تست زردی .کبود شدنش ،گریه کردنش ،بیخوابی و استرس ،بیخوابی و استرس،بیخوابی و استرس.ترس از اینکه چطور تنهایی بزرگش کنم ،فرار کردن الف از بچه ،فرار کردنش از اینکه دستش رو بگیره یا بغلش کنه ،کنار کشیدنش ..از انزلی و پیش پدر و مادرم رفتیم به سمت خونه خودمون ...خودمون دوتایی ..تلاش کردیم و نهایت رسیدیم به اینجا ..
حالا فکر می کنم خیلی تلخ بود .برای من خیلی سخت گذشت ..
و حقیقتا فعلا به بچه دوم اصلا فکر نمی کنم .
بچه فقط و فقط یه دونه
خیلی خوب و کامل توصیف کردی
مادر شدن بی نهایت سخته ولی برای درصد بالایی خیلی هم راحته چون خودشون کاری نمیکنن!
منم همه اینارو گذروندم تو تنهایی خودم
انقدر تاریک و تلخ بود که هیچ وقت خاضر نیستم برگزدم به اون دوران
من نیز
برای همینه که بهشت زیر پای مادران هست
کاش اطرافیان در این دوران حامی باشن. سلامت و آرامش مادر برابر سلامتی جنین هست.
یه دونه بچه کافیه
واقعا