گیسو زنگ زد .نزدیک یک ساعت حرف زدیم..
حقیقت این بود که نتونستم سر تصمیمم بمونم و باهاش قهر باشم.
یکی از اقوامش فوت کرده بود و دپرس بود . باهاش همدردی کردم،
همدلی کردم .در مورد آینده حرف زدیم ،در مورد دوست پسرش صحبت کردیم ..دعوتش کردم همین فردا بیاد خونمون .
نمی دونم بیاد یا نه .. خوب نبود .. برای این زندگی خیلی سگ دو می زنه .
خسته س .. مادرش شبانه روز داره گریه می کنه . همه رو اعصابش هستند .
منم دلم گرفته بود ..از خودم گفتم ..از پوچی و بی برنامگی .
سعی کرد بهم روحیه بده اما خودش داغون تر بود . خداحافظی کردیم .
ایشالا تحول مثبتی تو زندگیت رخ بدن عزیزم.
صبر کن بهارجان بزرگ بشه، میشه همدمت.