دیشب الف هزارباره درباره اون زمین نق و ناله زد و من گوش دادم .
تهش باز بدون هیچ گونه نتیجه ای هردو با دلی پر و غمگین خوابیدیم .امروز مادرشوهر بعد از مدت ها زنگ زد و حال مارو پرسید .از الف هم پرسید ..با مکث گفتم خوبه (کرم داشتم) گفت : چرا اینجوری میگی .گفتم هیچی باشگاه میره خسته میشه .
یک حس خوشبینانه همیشگیم که اکثر وقت ها مزخرف و بولشِت محض میگه گفت : شاید کائنات داره همکاری می کنه .شاید خوابی چیزی دیده تا اون زمین رو بده .
_اصلا احساس خوبی ندارم اینارو می نویسم . واقعا اون زمین به برگ هام هم نیست ....الف هست که همش فکر می کنه در حقش نامردی شده .هی اذیت میشه ... برام با دلیل و منطق میاره که با اینکار بهش بی احترامی کردند . دیشب بغضم گرفته بود از حرف هاش ..در سکوت گوش می دادم . با ناراحتی بهش گفتم : دیگه تمومش کن ،رها کن .
دو راه داری یا دعوا مرافعه راه بندازی که بهم میگی نه اینکارو نمی کنم دلم براشون می سوزه و فلان یا اینکه رها کنی بگذاری کنار .
می گه نه این فکر من رو اذیت می کنه باید در موردش حرف بزنم تا آروم شم .
_واقعا خسته شدم . حس می کنم یک زخم کهنه رو هی باز می کنه و می خارونه .همینقدر آزاردهنده است .
به جای اذیت کردن شما و خودش، واقعا بهترین کار اینه که با مادرش صحبت کنه.مادر محرم رازه.
بره بگه این فکرها هر روز اذیتم میکنه.
هی ....