یطوری ام انگار نه مادری دارم ،نه شوهری ..
انگار کَس ندارم .انگار غریب و بی سرپناهم ..
انگار گم شدم وسط یه بیابون ،یه خیابون ،یه دشت ،یه راه ..
انگاریه گنجشک کوچیکم که زیربارون خیس شده..
خسته ام ،دلهره دارم ،غم دارم ،پر از حرفم ولی حرفی ندارم ..
دلم می خواد برم . همه چی رو بذارم و برم .روحم پرواز کنه ..
بره یه جای دیگه ..یه زندگی دیگه..یه تیکه از بهار یه تیکه از مادرم پیشم باشه ..همین. دیگه چیزی نمی خوام .
پ-ن : عنوان پیرو تصویر مقابلم هست.
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
دقیقا
مادرت و بهار الان هم پیشت هستن
ایشالا سالهای سال هم پیش همدیگه بمونین
این غم لعنتی هم ایشالا زودتر از دلت بره بیرون
عزیزززم
ممنونتم