گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

روزی روزگاری

من خودم رو مقصر می دونم . 

نمی دونم چرا ولی این جمله رو بارها برای خودم تکرار می کنم .

الان دلم به شدت گرفته و به قدری که آب دهنم رو به زور قورت می دم.

ننه الف باهاش قهر کرده .ماجرا سر من بوده .

_روزی که مادرشوهر آش درست کرده بود بهار به شدت مریض بود . از همون ابتدا که اومدم داخل با همه سلام علیک کردم و همه باهام گرم گرفتند ولی مادرشوهر تا وقتی جلوپاش نایستادم با بچه نگاهم نکردوهیچ واکنشی نشون نداد . خیلی زشت بود این رفتارش .من برای شستن ظرف ها داوطلب شدم (چه اشتباهی) .کاش نمیشدم .فکر می کردم بهار پیش مادرشوهرم یا یک آشنای دیگه می مونه .یکهو حین ظرف شستن دیدم بچه م رو دادن دست یکی از فامیلای الف که معلولیت داشت و قدش کوتاه مونده بود . یه دختر که عصبی بود و شنیده بودم یکم کم داره . بهار تو بغلش گریه نمیکرد اما من دلم آشوب بود . 

وقتی تو آشپزخونه موقع ظرف شستن مطرح کردم (در همین حد گفتم که بهار مریضه بیارینش کنار خودم بی زحمت .یا اینکه هر از گاهی بچه رو بیارین من ببینم .) افرادی که تو آشپزخونه بودند یکیشون زندایی الف بود که همون اول خودش رو کنار کشید و ظرف هارو که دید دور نشسته بود با خنده گفت اووو نمیخواد بشوری بده من بشورم.( انگار که من دارم بهانه میگیرم) .جاری ازونور (چون حامله س دست به سیاه سفید نزد) خندید و گفت حساس نباش . گفتم باباش بهم تاکید کرد گفت مراقب بچه باشم ..خندید و با یکی دیگه به من گفتن که نه تو خیلی حساسی تو فلانی.اون یکی گفت من بچه م رو دست همه دادم ..نباید حساس باشی . این حرفا علاوه بر اینکه بیشتر ناراحتم کرد بلکه باعث شد حالم بدتر شه .

به چند دلیل .

اول اینکه بچه تمام دیشب رو سرفه کرده بود و من نخوابیده بودم .دم دمای صبح بود خوابم برد . دوم اینکه شب قبلش داشت با بچه جاریم بازی میکرد یکهو دیدم چشمش رو می ماله دیدم یه لکه خونی تو چشمش ایجاد شده‌.سوم بچه رو داده بودند دست کسی که شنیده بودم منگله و عصبیه .دختری به اسم هانیه .

یکلحظه همه این حس ها داخل وجودم شعله ور شد رفتم به مادرشوهر بگم .خانم مثلا مراسم آش فاطمه زهراش هست . نشسته گرماگرم خاله خانباجی هاش مشغول غیبت .مادر هانیه کنارش نشسته بود .

من چی می تونستم بگم .نتونستم خودم رو کنترل کنم .اومدم یلحظه در گوشی با لبخند مصنوعی بهش گفتم بی زحمت حواستون به بهار باشه .

یهو چشم و ابروش رو هزار جور بالا پایین برد انگار مثلا آسمون افتاده زمین .گفت چی دوباره گفتم .اومده آشپزخونه میگه زهراجان چی گفتی من متوجه نشدم .جاری ،زندایی الف ،دخترخاله ش همه برگشتند من رو نگاه می کنند . منم گفتم ..هیچی گفتم حواستون بی زحمت به بهار باشه بچه مریضه .نگرانم.

ضمن اینکه آخر کارهام بعد از ظرف و پذیرایی از مهمون ها و تعارف میوه و چای به هانیه و چندبار تشکر کردن ازش بابت نگهداری بهار از خاله خانباجی ها بابت درگوشی حرف زدن عذرخواهی کردم و گفتم باید ببخشید من نگران بچه بودم .و اونها هم گفتن آره تو حساسی و فلان ..

مثل یک کلاغ چهل کلاغ من شدم یک آدم حساس و زور یود شنیدن این حرف چون من بچم رو آزاد می گذارم ولی در صورتیکه خودم حواسم از دور بهش باشه‌..یا شخصی آشنا حواسش بهش باشه .و مادرشوهر منم به قدری دهن بینه که بعد اون ماجرا به من پای تلفن میگفت حساس و نصیحتم میکرد .

بگذریم

پریشب رفته بودیم خونه الف اینا مادرشوهر یهو گفت تو چی به هانیه گفتی . هانیه گفته زهرا چرا اینجوری کرد. بچه رو از دست من کشید و فلان .خیلی ناراحت شدم .من بخدا خوب مراقب بچه بودم و..

مادرشوهرم بهش گفته زهرا حساسه .بذار من ازش می پرسم بهت میگم .من حقیقتا واقعا جوش آوردم اونجا و دیگه واقعا رد دادم این و گفت چون خیلی رفتارش رو تحمل کرده بودم .

گفتم من بهترین رفتار و بهترین پذیرایی رو داشتم اتفاقا .جالبه پس خوب میگن آدم هرچقدر به فامیل شوهر مهربونی کنه آخرش پشتش حرف می زنند . من هیچ بدی ای بهش نکردم ..به فرض اگر بچه هم از دستش میگیرفتم با بدجنسی که نگرفتم بچه م بود و اختیارش رو داشتم . الان این رو میگید واقعا ناراحت شدم که چرا دل هانیه رو شکستم ولی واقعا نه هدفی بود نه قصدی نه اینکه اصلا متوجه باشم .تعجب می کنم به خدا . گذشت و اون شب خداحافظی کردیم و دیگه من چیزی نگفتم و اونم نگفت و شب هم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه .

الف باید یسری کارای اداری مادرشوهر رو فرداش انجام می داد . بارون بود و من خونه تنها می موندم ..گفتم منم باهات میام گفت نه ،ده دقیقه ای خونه برمیگردم . بگذریم که ده دقیقه ش تبدیل شد به یک ساعت و نیم ..باقی پست بعد 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد