گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

خواب

مادر پدرم رفتند . الف رفت .

سرم درد میکنه ..باید قرص بخورم ...نمیخورم ...به شدت نیاز به خواب دارم ..نمیتونم بخوابم ..غمگینم ...چرا اینقدر غمگینم ؟

حتی موقع ماهیانه م هم نیست . این بیشتر به قلبم آسیب وارد می کنه .چون تمامی حال بدی هام رو به تایم نزدیک شدن به اون ربط می دادم .اما حالا ..

دلم میخواد تو باغ نارنج مادربزرگم بودم و نارنج هاشو با اون چوب بزرگ از بالای درخت ها پایین بندازم .

دلم می خواد به حیاط بزرگ خونه قبلی ،نشستن کنار گل های رز و نسترن و بساط صبحانه ی روی میزچوبی برگردم .

دلم میخواد دوباره داستان بنویسم و یکی مثل اون روز در گذشته برام بلند شه و دست بزنه .

دلم می خواد ...