انزلی ام .معمولا وقتی حالم خوبه پست نمیگذارم .اما امروز با این جراحت که اندازه ی کف دست روی پامه و شلواری که با قیچی مثل یک دایره بریدمش تا زخم هوا بخوره هم به روم می خندند . اگر دست خودم بود بیخیال و بی دغدغه خیابون هارو می گشتم . اما پام اجازه تحرک بیشتر نمیده . بهار وقتی مادرم رو میبینه به من محل نمیده .انگار من براش شخص دم دستی و معمولی ای هستم .مثل یک عروسکم که مجبوره هر روز ببینتش و وقتی موجود جدیدی میاد عروسک قبلی باید گوشه ای انداخته شه . و این مساله هم مثل تمام مسائل دیگه بهم ثابت میکنه که راست میگن آدم نباید جونش رو به بچه ش وصل کنه .
این مساله ناراحتم نمیکنه .فقط کمی...خیلی کم ..
نمیخوام حال خوبم تموم شه ..نمیخوام استراحتم تموم شه ..
هوا یکم سردو یکم آفتابیه ..اما روح داره ..رنگ داره ..
خوشحالم می کنه ..دیشب سی صفحه کتاب نصف کاره م رو خوندم ..
برم باقیش رو بخونم ..یا شاید هم نه ..شاید باید کتاب جدیدی باز کنم .