دیروز برای اولین بار بهار رو بردم پارکینگ تا اونجا تو پ بازی کنیم .
خیلی هول کرده بود . با استرس و اضطراب همه جا رو نگاه می کرد .مدام دوست داشت بغلش کنم . وقتی پایین اومدیم چند بار اومد سمتم و دست هاش رو باز کرد تا بغلش کنم . انتظار داشت مثل همیشه تو هوا بغلش کنم ولی من نشسته در آغوشش کشیدم . همینجوری اون تو می موند تا کمی آروم میشد و بعد دوباره کنجکاویش رو شروع می کرد .
برخلاف تصورم علاقه زیادی به توپ بازی نشون نداد .بیشتر تمرکزش رو پمپ آب که بزرگ و سفید رنگ بود رفت و چندبار با دست روش زد و بعد نگاهم کرد و خندید . منم رو همون مانور دادم چون خونده بودم تو بازی با بچه ها باید بگذاری اونا بازی رو هدایت کنند و تو فقط باید باهاشون همراهی کنی . برا همون دیگه برای توپ بازی باهاش پافشاری نکردم .چند بار هم به ماشینی که تو پارکینگ بود اشاره کرد و من هربار گفتم ماشین .ماشین .
حالا امروز دوباره شال و کلاهش کردم رفتیم پارکینگ . اینقدر خوشحال بود که حد نداشت . علاوه بر اینکه ایستاد و بعد پاهاش رو جلو میاورد تا کفش رو بپوشونم خودش رفت سمت آسانسور .وقتی در رو باز کردم با اشتیاق رفت داخل و از داخل آینه با خودش بازی کرد . منم خودم رو وارد دنیاش کردم .تو آسانسور خم شدم و قدم رو اندازه ش کوتاه کردم تا باهاش مچ شم که یوقت اضطراب نیاد سراغش. بعدش رفتیم داخل پارکینگ اول با اشتیاق به پمپ آب نگاه کرد بعد برگشت به جایی که ماشین دیروزی پارک بودنگاه کرد که دید چیزی نیست . فکر کنم متوجه شد ..چون نزدیک بیست ثانیه هنگ بود .نمیدونم شاید هم فقط حاصل ذهن مادرانه خودمه ..اما فکر کردم متوجه شده..اینکه وسیله ها همیشه ثابت جایی نمی مونن .
_الان دلم میخواد فقط چشم هام رو ببندم . بی نهایت دوست دارم روز پدر شه خونه الف اینا بریم تا قائله ختم شه . مادرشوهر جرات نداره چیزی به من بگه .ولی الف ناراحته ..به من می گه بریم انزلی ..ولی منم نمیخوام خودخواه باشم .اونم مادرش رو دوست داره .دلم می خواد خوشحال باشه .الان خیلی وقته خونه شون نرفتیم .دیروز پدرشوهر پیام داده بود سلام عروس گلم لطفا چندتا عکس جدید از بهار برام بفرست .
فکر کنم استوری اینستامو که دید گفت .بعد یادم اومد مادرشوهر که همیشه استوری هام رو لایک می زد این دفعه نزده .
دارم فکر می کنم اگه رفت تو قیافه صد در صد منم مثل خودش رفتار می کنم .
ای جانم بهار زیبا و کوچولو , چقدر بزرگ شدن و تکاملشون شگفت انگیزه
با هر کس مثل خودش رفتار کن
دقیقا
خدا حفظ کنه بهار کوچولو رو
ذوق میکنم از خوندن خاطراتش. کاش یه روز خودش هم این نوشتههای مربوط به خودش رو بخونه
فدات شم ممنون