گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

درون

فکت ترسناک : 

یک بار منتظر الف بودم که بیاد خونه .شب بودحوالی هشت .

داشتم تو بالکن بادمجون کباب می کردم .یه مرتبه یه صدایی حس کردم برگشتم دیدم کسی نیست . بعد از بیست دقیقه یهو بهار انگشت اشاره ش رو بالا آورد و به پشتم اشاره کرد و گفت بابا .

برگشتم دیدم خبری نیست . چند بار صدا زدم دیدم نه واقعا کسی نیست .شاید این متن بنظر ساده بیاد اما بهار اون موقع تا واقعا کسی رونمی دید بابا نمیگفت . همین فکر سمی باعث شد کلی بترسم .

البته نمیخوام کسی رو بترسونم چون بچه ممکنه هرچیزی بگه و هرچی هم به ذهنش بیاد .شما هم جدی نگیرید . 

چون یلحظه ترس اون روز تو دلم اومد گفتم با نوشتنش تخلیه ش کنم .میدونید که چیزی که درون آدم اتفاق میوفته با چیزی که واقعا هست زمین تا آسمون فرق داره .پس وقتی مینویسیش از ابهت و بزرگیش کم میکنی

نظرات 1 + ارسال نظر
نسیم چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت 09:22

خوب کردب نوشتیش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد