فکت ترسناک :
یک بار منتظر الف بودم که بیاد خونه .شب بودحوالی هشت .
داشتم تو بالکن بادمجون کباب می کردم .یه مرتبه یه صدایی حس کردم برگشتم دیدم کسی نیست . بعد از بیست دقیقه یهو بهار انگشت اشاره ش رو بالا آورد و به پشتم اشاره کرد و گفت بابا .
برگشتم دیدم خبری نیست . چند بار صدا زدم دیدم نه واقعا کسی نیست .شاید این متن بنظر ساده بیاد اما بهار اون موقع تا واقعا کسی رونمی دید بابا نمیگفت . همین فکر سمی باعث شد کلی بترسم .
البته نمیخوام کسی رو بترسونم چون بچه ممکنه هرچیزی بگه و هرچی هم به ذهنش بیاد .شما هم جدی نگیرید .
چون یلحظه ترس اون روز تو دلم اومد گفتم با نوشتنش تخلیه ش کنم .میدونید که چیزی که درون آدم اتفاق میوفته با چیزی که واقعا هست زمین تا آسمون فرق داره .پس وقتی مینویسیش از ابهت و بزرگیش کم میکنی
خوب کردب نوشتیش