گذشته من

جای خالی

گذشته من

جای خالی

مادربزرگم

به من گفت مادربزرگت داشت انار می خورد تعارف کرد که من هم بخورم .من اما تا اومدم از دستش بگیرم تو گفتی نه .



_من رفتم به  خونه قبلی .کنار برگ های انگور روی پله .

رفتم پیش مادربزرگ داشت انار می خورد .بغلش کردم .گریه  کردم ...و دوباره و دوباره بغلش کردم .

مرگ چقدر سخته ... چقدر عجیبه ... بعد از مرگ عزیزت انگار رو دورباطل می چرخی .گاهی فکر می کنم هیچکس اندازه من دوستش نداشت ...

کاش میدونست چقدر دوستش داشتم ..چقدر دلتنگشم


نظرات 5 + ارسال نظر
گیل‌پیشی جمعه 11 اسفند 1402 ساعت 21:36 http://Www.temmuz.blogsky.com

روح تمام رفتگان شاد

Pari چهارشنبه 9 اسفند 1402 ساعت 20:19

عزیزم، خدا رحمتشون کنه.. روحشون شاد
نه گلم بد ننوشتی.. از احساساتت نوشتی و خیلی قشنگ و احساسی نوشتی.. کاش منم میتونستم این فلش بک رو به گذشته بزنم و بغلشون بگیرم
ادمای مهربونی که دیگه نداریمشون
مطمئن باش میدونه خیلی دوستش داشتی و داری چون اونم متقابلا همین حس رو بهت داشته

نسیم چهارشنبه 9 اسفند 1402 ساعت 09:16


روحشون شاد

ممنون

فاضله سه‌شنبه 8 اسفند 1402 ساعت 20:23 http://golneveshteshgh.blogsky.com

خدا رحمتش کنه

ممنون

Pari سه‌شنبه 8 اسفند 1402 ساعت 19:47

این نوشته ات منو یاد مادربزرگ خدا بیامرزم انداخت خیلی دوستش داشتم و دارم
براشون آرزوی سلامتی و طول عمر زیاد دارمخدا حفظشون کنه..

دیگه نیست .
خیلی وقته مرده ..
میدونم خیلی بد نوشتم ..ولی برای خوب نوشتنش هم تلاشی نکردم ..داشتم از خیالم مینوشتم .که تو خیالم برگشتم به همون صحنه همون روز که دوستم میخواست ازش انار بگیره و گفتم نه. برگشتم به همون لحظه و بغلش کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد