به من گفت مادربزرگت داشت انار می خورد تعارف کرد که من هم بخورم .من اما تا اومدم از دستش بگیرم تو گفتی نه .
_من رفتم به خونه قبلی .کنار برگ های انگور روی پله .
رفتم پیش مادربزرگ داشت انار می خورد .بغلش کردم .گریه کردم ...و دوباره و دوباره بغلش کردم .
مرگ چقدر سخته ... چقدر عجیبه ... بعد از مرگ عزیزت انگار رو دورباطل می چرخی .گاهی فکر می کنم هیچکس اندازه من دوستش نداشت ...
کاش میدونست چقدر دوستش داشتم ..چقدر دلتنگشم
روح تمام رفتگان شاد
عزیزم، خدا رحمتشون کنه.. روحشون شاد


چون اونم متقابلا همین حس رو بهت داشته
نه گلم بد ننوشتی.. از احساساتت نوشتی و خیلی قشنگ و احساسی نوشتی.. کاش منم میتونستم این فلش بک رو به گذشته بزنم و بغلشون بگیرم
ادمای مهربونی که دیگه نداریمشون
مطمئن باش میدونه خیلی دوستش داشتی و داری
روحشون شاد
ممنون
خدا رحمتش کنه
ممنون
این نوشته ات منو یاد مادربزرگ خدا بیامرزم انداخت خیلی دوستش داشتم و دارم

خدا حفظشون کنه..
براشون آرزوی سلامتی و طول عمر زیاد دارم
دیگه نیست .
خیلی وقته مرده ..
میدونم خیلی بد نوشتم ..ولی برای خوب نوشتنش هم تلاشی نکردم ..داشتم از خیالم مینوشتم .که تو خیالم برگشتم به همون صحنه همون روز که دوستم میخواست ازش انار بگیره و گفتم نه. برگشتم به همون لحظه و بغلش کردم